کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۳۰ جاودانگی‍ات یک روز هم طول نکشید

۳۰ خرداد ۱۳۹۲

به یاد و احترام دکتر محمدامین میرفندرسکی (۴ آذر ۱۳۱۰ / ۲۰ خرداد ۱۳۸۸) که پیکرش زیر آفتاب تلخ تند بیست و سوم خرداد ۸۸ تشییع شد.

 

توی این آفتاب تند انگار همه‌چیز می‌خواهد آب شود، حتی این درخت‌ها، یا آن دوتا پرنده‌ای که نشسته‌اند لب پنجره، یا اصلاً تمام این ساختمان قدیمی، که روزگاری سربازخانه بوده و حالا شده خانه هنرمندان. سر می‌چرخانم. گردن می‌کشم ببینم آن‌طرف‌ترها خبری هست یا نه،کهنیست. عینک آفتابی را دوباره می‌زنم به صورتم؛ همچین وقت‌هایی دوست ندارم کسی چشم‌هایم را ببیند. موبایل را نگاه می‌کنم ببینم تماسی پیامی چیزی دارم یا نه، که ندارم. یکی از هم‌دوره‌ای‌ها از دور دارد سلانه می‌آید. چاق شده. تنهاست. ده دوازده سالی می‌شود هم را ندیده‌ایم. شنیده بودم با یکی از همکلاسی‌ها عروسی کرده یا نامزد کرده و آب‌شان توی یک جو نرفته و بی‌خیال هم شده‌اند… یا نه، این آنی بود که تصادف کرده بود و زنش توی تصادف از دنیا بود؟نه، شاید هم آنی است که رفته بود کارمند وزارتخانهشده بود. نمی‌دانم. مهم هم نیست. هرچه باشد، من این مرد چاق تنها را می‌شناسم. می‌روم به سمتش. لبخندی تحویل هم می‌دهیم و دست دراز می‌کنیم.

«تسلیت می‌گم.»

«منم به تو. خیلی حیف شد.»

«پیرم بود دیگه بنده‌خدا… کجا باید بریم؟»

«همین‌جا… یه‌جوری حرف می‌زنی انگار تا حالا نیومدی.»

«اینجا که کسی نیست.»

«اینا چغندرن؟»

«همین؟»

«همین.»

سری تکان می‌دهد و می‌رود به سمت جمعیت اندکی که دور حوض ایستاده‌اند و دوتادوتا سه‌تاسه‌تا گپ می‌زنند. بعضی از استادهایم هم هستند. ایستاده‌اند کناری و آرام اشک می‌ریزند؛ شاید به حال خودشان. کنار شمشادها قدم می‌زنم. دستم را می‌کشم روی برگ‌های گرماخورده‌شان. امروز و فرداست که این بدبخت‌ها هم توی این هوای آلوده و داغ بپلاسند. شجریان توی گوشم خیام می‌خواند. هروقت برای تشییع جنازه‌ای می‌روم، همین داستان است: می نوش که عمر جاودانی این است… ای کاش که جای آرمیدن بودی… کز عمر شبی گذشت و تو بی‌خبری… می‌نشینم روی نیمکتی و روزنامه‌ها را از کیفم درمی‌آورم. خبرها بهت‌آورند. اگر همه این ماجرا توی داستانی روایت شده بود، هرکسی می‌توانست توی باور‌پذیری‌اش تردید کند؛ زندگی واقعی اما پر از حوادث باورنکردنی است. کسی می‌نشیند کنارم. نگاهش می‌کنم. مرد جوانی است با موهای آشفته و چشم‌های پف‌کرده. می‌گوید:

«چه خبره؟ تجمعه؟»

«نه، تشییع جنازه‌ست.»

«کیهست یارو؟ هنریه؟»

«یه معمار قدیمی. یه استاد.»

دیگر چیزی نمی‌گوید. روزنامه‌ها را یکی‌یکی ورق می‌زنم. می‌شود همه این‌ها فقط یک خواب باشد؟ می‌شود این بار که ورق می‌زنم‌شان، تیترها همه همان جوری باشند که توقعش را دارم؟ می‌شود با ما شوخی کرده باشند؟ دستی می‌خورد روی شانه‌ام.

«اِ… تو اینجا چی کار می‌کنی؟»

«و علیکمالسلام… یه ماه مرخصی داشتم. هفته دیگه برمی‌گردم.»

صدایش هنوز همان زنگ را دارد. توی دخترهای دانشکده آتشی بود برای خودش.

«کِی مُرد استاد؟»

«چی؟»

«می‌گم کِی مُرد استاد؟»

«بابا تو خیلی خارجی شدی خانوم مهندس. «داید» رو سرراست می‌کنی «مُرد». ما این‌طوری نمی‌گیم. قلبنا که تو بودی هم نمی‌گفتیم. ما می‌گیم کی فوت کردن.»

لبخند که می‌زند، همان شیطنت نوزده بیست سالگی می‌ریزد توی چشم‌هایش. می‌گوید:

«هنوزم گند اخلاقی تو… اوکی، همون که تو می‌گی.»

روزنامه‌ها را دوباره می‌چپانم توی کیفم و بلند می‌شوم.

«چهارشنبه… سه‌شنبه بردنش بیمارستان، چهارشنبه رفت. این روزام که دیدی، شهر غوغا بود. بچه‌هاش گفتن تشییع رو بذاریم شنبه.»

«خب…»

«خب نداره دیگه. شنبه‌مونم که شد این… برو، چند‌تا از استادامون هم هستن. می‌تونی از طرف جامعه معمارای ایرانی مقیم شهرتون به‌شون تسلیت بگی. این‌طوری مراسم هم یه خورده رسمی می‌شه.»

می‌رود. دوباره روزنامه‌ها را درمی‌آورم و نگاه می‌کنم. بهت تمام نمی‌شود. هیچ‌وقت آفتاب به تاریکی امروز نبوده. صدای استاد توی گوشم زنگ می‌زند. کتاب را بسته بود. آرام گذاشته بود روی میز. فنجان قهوه‌اش را برداشته بود و تا برسد به دهانش، گفته بود «معمار، رویای جاودانگی داره؛ بیشتر از هر هنرمند دیگه‌ای.» و این شده بود آخرین حرفی که ازش شنیده بودم. ما رویای جاودانگی داریم، اما انگار آدم‌ها بی‌معرفت شده‌اند. دکترجان، تو که همه معمارهای این ممکلت از همان سال‌های چهل تا همین سال‌های هشتاد -مستقیم یا غیرمستقیم، بی‌واسطه یا باواسطه- شاگردت بوده‌اند، همین امروز تمام شدی. برای خیلی‌شان تمام شدی، جز همین بیست سی نفری که آمده‌اند بدرقه‌ات. برای آن بقیه، جاودانگی‌ات یک روز هم طول نکشید. جوان کناری‌ام می‌گوید:

«شما چه دل‌نازکی آقا. هنوز که نیاوردن میت رو.»

عینک آفتابی‌ام را باید عوض کنم. درخت‌ها و دو پرنده لب پنجره و سربازخانه قدیمی آب می‌شوند. روزنامه‌ها را می‌گذارم روی نیمکت. بلند می‌شوم و دستی به شانه مرد جوان می‌زنم. راه می‌افتم.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

نمایش تفسیرناپذیری جهان هستی؛ نگاهی به مؤلفه‌های پست‌مدرن داستان «مرثیه برای ژاله و قاتلش»

در آغاز کلمه بود و کلمه «عشق» بود…

نظامات هرگز برقرار نمی‌شود

سرنوشت محتوم یک مُشت کلمه

گمان می‌بری رسول درمیان برگ‌های دفتر زندگی گم شده

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد