کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۴۷ دوتا فرشته روی زمین

۹ آبان ۱۳۹۲

یک توضیح لازم: شماره قبلی «اندر احوالات یک مدرس» تعدادی از دوستانم را رنجانده؛ دوستانی در یک کانون معماری و دوستان دیگری در یک انجمن ادبی. چقدر ناراحتم از این بابت. نویسنده برای نوشتن گاه از واقعیت‌های بیرونی الهام می‌گیرد و این پدیده غریبی نیست. برای داستان «تو باید کاوه فولادی‌نسب باشی» هم من این کار را کرده‌ام: از چند جلسه و همایش مختلف ایده‌هایی را جمع کرده‌ام و با تخیلم درآمیخته‌ام. شاید دوستان را راضی نکند، اما همین که دو گروه مختلف از آن نوشته دلخور شده‌اند، دست‌کم خودم را مطمئن می‌کند که آگاهانه یا ناخودآگاه، یک گروه مشخص را هدف نقد قرار نداده‌ام. این‌که دوستانی رنجیده‎اند، ناراحتم می‌کند، اما آن‌چه آزارم می‌دهد، این است که دو سه پیغام به این مضمون به دستم رسیده که «از تو توقع نداشتیم ما رو مسخره کنی.» هرچه فکر می‌کنم نمی‌توانم نسبتی میان خودم و تمسخر کردن دیگران پیدا کنم. نمی‌دانم رفقا چرا به این نتیجه یا قضاوت رسیده‌اند و «نقد» را «تمسخر» معنا کرده‌اند. شاید به‌خاطر مبالغه‌های داستانی‌ام باشد. نمی‌دانم. اما این را می‌دانم که مبالغه ذات داستان است. هر نویسنده‌ای برای این‌که داستانش را تأثیرگذارتر کند، دست به مبالغه می‌زند و اصلا همین‌جاست که در عناصر داستان، عنصری به نام «باورپذیری» به وجود می‌آید که می‌گوید: «جهان داستان با جهان واقع فرق دارد. اما اگر می‌خواهی داستانت را خواننده‌ها بپذیرند، باید حواست باشد آن را جوری بنویسی که باورپذیر یا حقیقت‌مانند باشد.» من این سلسله‌داستان‎های «اندر احوالات یک مدرس» را با زاویه‌دید اول‌شخص نوشته‌ام و کسی که همه یا دست‌کم بیشتر آن‌ها را خوانده باشد، خوب دیده که بیش و پیش از هرکس دیگری خودم را توی‌شان عریان کرده‌ام. دست از سرم برنمی‌دارد… تمسخر؟ چه پاسخی می‌توانم بدهم به دوستانی که من را به مسخره کردن خودشان متهم کرده‌اند. شاید این گویا باشد: «دوستان عزیز، چقدر از این بابت ناراحتم که آزرده‌خاطر شده‌اید. من برای شما به‌خاطر شرافت‌تان و به‌خاطر این‌که در این روزگار تلخ دست به فعالیت مدنی‌ای غیرانتفاعی می‌زنید، احترام ویژه‌ای قایلم و همیشه ستایش‌تان کرده‌ام. نقدی که در آن داستان من بوده، از نظر خودم تلاشی بوده برای نشان دادن کاستی‌های جلساتی از این دست (که می‌دانم برگزاری‌شان چقدر زحمت دارد و هرکسی مثل شما نیست که قبول کند و بار انجامش را به دوش بکشد) و ارتقای کیفیت‌شان، و البته این نقد خیلی ملایم‌تر بوده از نقدهای تندوتیزتری که توی خیلی از داستان‌های دیگر این مجموعه به خودم یا دیگران یا سایر پدیده‌های اجتماعی کرده‌ام. چقدر از این بابت ناراحتم که آزرده‌خاطر شده‌اید، اما کاش نمی‌شدید… و تمسخر، این واژه‌ای که هیچ‌جوره توی کتم نمی‌رود. می‌دانید؟ من قدم کوتاه‌تر و ادبم بلندتر از این است که کسی را تمسخر کنم؛ آن‌هم دوستان شریف و محترمی مثل شما را.»

سلانه با مریم توی پارک قدم می‌زنیم. هوا گرگ و میش است و نسیم دارد درخت‌ها را نوازش می‌کند. ما هم دست همدیگر را گرفته‌ایم و نوازش می‌کنیم. یاد روزهای جوانی برای‌مان زنده شده. روزهایی که برای چند قدم کنار هم برداشتن همه اضطراب دنیا هوار می‌شد روی دل‌مان و هنوز دهه هفتاد بود. همان ر‌وزها و سال‌ها بود که دلهره سیب حمید مصدق را درک کردیم. درست و حسابی درک کردیم. این لحظه‌های پیش از غروب -هر موقع سال که باشد و هر جای دنیا که باشی- حال و هوای خاصی دارد. احساسات آدم رقیق می‌شود؛ کمی اندوه، از این که یک روز دیگر هم دارد تمام می‌شود، کمی شوق به‌خاطر نزدیکی به شب که پر از عشق و خیال است، و کمی نگرانی از این که مبادا این شب، شام آخر باشد، و کمی از خیلی چیزهای دیگر. چند کودک دستفروش سراغ‌مان می‌آیند. یکی فال حافظ دارد، یکی آدامس، یکی هم هیچی. مریم فالی برمی‌دارد. روی پا می‎نشیند کنار دختر و فالی برمی‌دارد. موهای فرفری دختر از زیر روسری صورتی شره کرده روی پیشانی. یادم به روزهایی می‌افتد که برای کودکان کار، کار می‌کرد؛ از آموزش تا وردستی. بلند می‌شود. راه که می‌افتیم، بهش می‌گویم. می‌زند زیر آواز.

«خاطرات عمر رفته، در نظرگاهم نشسته…»

ساختمان تمام‌شیشه‌ای سینما با آن قوس ملایم آرامش‌بخش‌اش از پشت درخت‌ها برق می‌زند. می‌گویم:
«خوب شد بالأخره اومدیم اینجا. این همه به دانشجوهامون می‌گیم بیان این رو ببینن، خودمون هنوز ندیده‌یمش.»

دورتادور ساختمان چرخ می‌زنیم. مثل خیلی از بناهای دیگری که توی ایران ساخته می‌شوند، ایده‌های خوبی دارد که توی اجرا از بین رفته‌اند. اجراش چندان چنگی به دل نمی‌زند. طبق معمول جزییات رها شده‌اند. دستم را از دست مریم می‌کشم بیرون و فرو می‌کنم توی جیب‌هام. هوا کم‌کمک دارد سرد می‌شود؛ سرد که نه، خنک. کمی آن‌طرف‌تر جماعتی ایستاده‌اند و صدای موسیقی به گوش می‌رسد. به ساعت نگاه می‌کنم. هنوز تا شروع فیلم مانده. می‌رویم به سمت جماعت. خودمان را توی حلقه جا می‌کنیم. دخترک و پسرک آشنایی که زیاد جلوی در سالن‌های کنسرت و تئاتر و سینما دیده‌ایم، کنار آکاردئون و تمپوشان نشسته‌اند روی زمین. کنارشان دو دختر جوان نشسته‌اند و دارند ملودیکا می‌زنند، ملایم و گوش‌نواز. یکی‌شان برایم آشناست.

«مریم، اون سمت راستی‌یه رو کجا دیدیم ما؟»

نمی‌داند. برایش زیاد آشنا نیست. ذهنم شروع می‌کند به گشتن. دختر، جوان‌تر از آن است که میان هم‌دانشکده‌ای‌هام دنبالش بگردم. دوستان موزیسینم را مرور می‌کنم، هم‌محله‌ای‌ها، فامیل‌های دور، دانشجوهای دانشکده… پیدایش می‌کنم. قیافه‌اش با آن چیزی که توی دانشکده دیده‌ام فرق می‌کند، خیلی زیاد. آن‌جا چیزی از این موهای طلایی‌اش معلوم نیست. چشم‌هاش هم به کشیدگی حالاش نیست. قیافه دیگری دارد؛ مثل همه زن‌های شهرم.

«پیداش کردم مریم. از بچه‌های دانشکده‌س. دو ترم سه ترم پیش باهام کلاس داشت. اسمش یادم نیست حالا. اما باید دیگه آخرای درسش باشه، یا حتی شاید تموم کرده باشه.»

چیزی نمی‌گوید. نگاهش که می‌کنم، چشم‌هاش سرخ است. توی جیبم دنبال دستمال می‌گردم. ندارم. حتما باز یاد صادق افتاده که دنیا فقط هشت سال بهش مجال زندگی داد و یک صبح سرد زمستانی اواسط دهه هشتاد جنازه یخ‌زده‌اش را زیر پل نیایش پیدا کردند. فال‌های حافظش را من و مریم جمع کردیم، وقتی رفته بودیم تا مریم جای مردنش را ببیند. هنوز داردشان، توی کیفی چرمی، نشان نامرادی روزگار ما. دستش را می‌گیرم توی دستم. یخ کرده. آرام دستش را می‌آورم بالا و می‌بوسم. نوای موسیقی قطع می‌شود. جماعت دست می‌زند. عده‌ای می‌روند جلو و توی جعبه باز ملودیکایی که جلوی دخترهاست، پول می‌ریزند، مریم هم. چه خوب که کسی هوس نمی‌کند به دخترها تکه بیندازد یا متلک بگوید. چه خوب که همه می‌فهمند انگار دوتا فرشته نشسته‌اند آن‌جا روی زمین کنار آن دخترک و پسرک آشنا. دخترک به دانشجوم نگاه می‌کند. دانشجوم لبخند می‌زند. دخترک مثل پیرزن‌ها دستش را می‌گذارد روی تمپو و لابد بازهم مثل پیرزن‌ها توی دلش هی‌ای یاعلی‌ای چیزی می‌گوید و بلند می‌شود. پول‌ها را از توی جلد ملودیکا جمع می‌کند، می‌برد می‌دهد دست پسرک. دانشجوم و دوستش سازهای‌شان را می‌گذارند توی جعبه‌ها. هوا دارد تاریک می‌شود دیگر. به شروع شدن فیلم چیزی نمانده. جمعیت پراکنده می‌شود، چراغ‌های محوطه روشن.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد