کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / ۵۰ این نوشتن عزیز

۷ آذر ۱۳۹۲

بیرون تاریک است و خانه فرو رفته در سکوت؛ تنها زوزه چراغ سقفی و ناله هرازگاهی یخچال است که سکوت را می‌خراشد. نشسته‌ام پشت میز و می‌نویسم. تند و تند کلمه‌ها را تایپ می‌کنم و متن، توی مونیتور جلوی چشم‌هام شکل می‌گیرد. یک آن به ذهنم می‌رسد دقیقه‌ای به احترام همه کسانی که در طول تاریخ زیر نور ماه یا شمع یا هرچیز دیگر اندیشه‌هاشان را مکتوب کرده‌اند، دست از کار بکشم. نقطه آخر جمله‌ای را می‌گذارم و دست‌هام را می‌زنم زیر چانه‌ها. این همه کتاب که دورتادور خانه کوچک من و مریم را گرفته‌اند، نتیجه قرن‌ها اندیشیدن بشرند و پر از شخصیت‌هایی که خیلی‌هاشان را بیشتر از آدم‌های واقعی دوروبرم دوست دارم. وقتی نوشتن این آخرین داستان اندر احوالات را تمام کنم، شاید بروم سراغ‌شان. می‌خواهم مدتی از زندگی‌ام را با آدم‌های دوست‌داشتنی‌ام بگذرانم. شاید هردفعه با یکی‌شان بروم جایی توی تهران: با مورسوی «بیگانه» بروم کافه نادری، با خالد «همسایه‎ها» بهارستان، با اما بواری لاله‌زار، با اهب «موبی‌دیک» دربند. مورسو باید شاتوبریان دوست داشته باشد. عکس‌های فوتو تهامی را هم باید به خالد نشان بدهم. توی لاله‌زار هنوز یکی دو تا کلاه‌فروشی هست که کلاه‌هاشان شاید به مذاق مادام بواری خوش بیاید. و با اهب توی کوه‌ها فریاد خواهیم زد و به انعکاس صدامان گوش خواهیم داد. به ساعت گوشه مونیتور نگاه می‌کنم. یک دقیقه سکوت، پنج دقیقه است تمام شده. دوباره می‌نویسم. از دانشجوهام می‌نویسم، از تجربه تدریس، از روز اولی که رفتم سر کلاس دانشکده. از آن‌هایی می‌نویسم که یک زمانی آن‌ور میز می‌نشستند و دانشجوم بودند و حالا دوست‌هام هستند. سعی می‌کنم بدبین باشم و ببینم دانشجوهام چندبار تا حالا بهم توهین یا بی‌احترامی کرده‌اند. هرچه فکر می‌کنم و به مغزم فشار می‌آورم، جز یک بار -یک اتفاق- چیز دیگری یادم نمی‌آید. اتفاق‌های دیگری که افتاده، برای من توهین نبوده و ازشان ناراحت نشده‌ام؛ گیریم برای دیگران موضوع به این سادگی‌ها نیست. بارها شده که توی اتاق اساتید از همکارهام درباره بی‌ادبی فلان دانشجو یا دریدگی آن یکی شنیده‌ام. اما وقتی روایت‌شان از ماجرای بی‌ادبی یا دریدگی تمام شده، دیده‌ام واقعا نمی‌توانم به این سادگی قضاوت کنم که ماجرا بی‌ادبی و دریدگی بوده یا جسارت، یا تنها تفاوتی کوچک بوده در فرهنگ نسل‌ها یا تلقی آدم‌ها از ماجراها. مریم می‌گوید این که کمتر چیزی یا کمتر کسی می‌تواند من را ناراحت کند، همه‌اش هم به بزرگواری و این‌ها مربوط نمی‌شود، بخشیش -بخش زیادیش- هم به غرور زیادیم برمی‌گردد. مادرم هم به شکلی دیگر همین را می‌گوید. ته دلم و ذهنم می‌دانم درست می‎گویند. درباره همه این سال‌هایی می‌نویسم که هفته‌ای دو یا سه روز با مریم رفته‌ایم دانشگاه، از صبح تا غروب. توی مسیر رفت و برگشت از دانشجوهامان و کارهاشان حرف زده‌ایم و بی‌که خودشان بدانند -یا درست و حسابی بدانند- باهاشان زندگی کرده‌ایم. فاصله سنی‌مان آن‌قدرها زیاد نیست که فکر کنم مثل بچه‌هایم هستند، بیشترک خواهر و برادرم می‌توانند باشند. حالا خیلی‌هاشان این‌ور و آن‌ور دنیا -از استرالیا و مالزی گرفته تا ایتالیا و انگلیس و تا آمریکا- دارند درس می‌خوانند یا زندگی می‌کنند، و من فکر می‌کنم کمتر جایی در دنیا هست که تنها بمانم. از تنها بودن همیشه می‌ترسم. همین است که شب‌ها کار می‌کنم. همین است که شب‌ها می‌نویسم. تاریکی و تنهایی شب وادارم می‌کند به کلمه‌ها پناه ببرم و آن‌قدر بنویسم تا دیگر نتوانم چشم‌هام را باز نگه دارم. تا دیگر صداهای موهومی شب نتوانند خوابم را آشفته کنند. مریم بلند شده. می‌رود توی آشپرخانه. صدای شیر آب می‌آید.

«تو بیداری هنوز؟»
«آره، دارم می‌نویسم. صدام می‌کردی من می‌یاوردم برات.»
«پا شدم دیگه… مرسی.»
«حالا که اون‌تویی یه چایی هم برای من بیار بی‌زحمت.»
با دوتا چایی می‌آید توی اتاق.
«بیارم اونجا یا می‌یای اینجا؟»
«می‌یام اونجا.»

چایی‌ها را می‌گذارد روی میز و می‌نشیند زیر نور چراغ سقفی قرمز، روی کاناپه. کنارش می‌نشینم.

«می‌خوام اندر احوالات رو تمومش کنم.»
«جدی؟ به‌جاش چی؟»

لیوان چای را می‌گیرم میان دست‌هام. گرماش می‌دود توی وجودم. سرمای پاییزی می‌رود بیرون.

«یادته یه بار گفتی یه مجموعه مقاله درباره شخصیت‌های داستانی محبوبم بنویسم؟»
«اوهوم…»
«می‌خوام اونا رو بنویسم. مقاله که نه، می‌خوام داستان بنویسم. می‌خوام هربار با یکی‌شون برم یه جایی، تنها یا با تو یا با هرکی.»

چایش را می‌نوشد.

«اندر احوالات رو چی کار می‌کنی؟»
«کتابش می‌کنم. این‌طوری بیشتر می‌مونه. سال‌ها بعد شاید یکی ورش داشت و خوند و دید یکی هم بوده قدیما که این‌طوریا زندگی می‌کرده؛ درس می‌داده، می‌نوشته، عاشق بوده، ترسو بوده، مغرور بوده، چه می‌دونم، هرچی که خودش فکر می‌کنه بوده…»

سرش را می‌گذارد روی شانه‌ام. موهای کوتاهش را نوازش می‌کنم.

«خوبه این.»
«تو که می‌گی خوبه، حتمن خوبه.»

چیزی نمی‌گوییم دیگر. چند دقیقه‌ای می‌مانیم با گرمای تن‌ها و نوازش موها و دست‌ها. می‌گوید:
«چاییت که یخ کرد باز.»

قندی را غسل می‌دهم و می‌اندازم توی دهانم. بلند می‌شوم. بلند می‌شود.

«حواست باشه فقط، صب کلاس داریما. زیادی دیر نخوابی…»

و می‌رود توی اتاق‌خواب. من هم می‌روم پشت میزم. می‌نویسم:
«تو که می‌گی خوبه، حتمن خوبه. چیزی نمی‌گوییم دیگر. چند دقیقه‌ای می‌مانیم با گرمای تن‌ها و نوازش موها و دست‌ها. می‌گوید چاییت که یخ کرد باز. قندی را غسل می‌دهم و می‌اندازم توی دهانم. بلند می‌شوم. بلند می‌شود. حواست باشه فقط، صب کلاس داریما. زیادی دیر نخوابی…»

سه‌نقطه را که می‌گذارم، نفس عمیقی می‌کشم. نگاهش می‌کنم. دلم نمی‌آید نقطه بگذارم. نقطه انگار پایانی قطعی است. سه‌نقطه آن قطعیت را ندارد. انگار هنوز باوری هست به ادامه… متن را یک بار دیگر می‌خوانم تا مبادا سربه‌هوایی کرده باشم یا غلط تایپی داشته باشم. برای سهیل ایمیلش می‌کنم. به ساعت نگاه می‌کنم؛ دو و نیم بامداد سه‌شنبه است، پنجم آذرماه ۱۳۹۲. اولین اندر احوالات یک مدرس را چیزی حدود دو سال پیش نوشتم. حالا می‌خواهم پرونده‌اش را ببندم. چیزی که هیچ‌وقت برایم تمام نمی‌شود، نوشتن است؛ این نوشتن عزیز. برنامه‌های کلاس فردا را یک بار دیگر مرور می‌کنم. همه‌چیز آماده است. از پشت میزم بلند می‌شوم و در سکوت بی‌انتهای شب، چراغ‌ها را خاموش می‌کنم. تاریکی همیشه برایم پر از داستان است. و می‌دانم که مثل همیشه، خیال‌هام تا صبح رهام نمی‌کنند…

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

غولی در این چراغ نیست.

جعبه‌ی پاندورا

مهم‌ترین آرزویت را بگو، برآورده می‌شود

پنجره‌ای رو به فلسفه‌ی زندگی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد