کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

تأملات ۴ | لزوم بازخوانی یک متن

۳ آذر ۱۳۹۴

«جوانمرگی در نثر معاصر فارسی» (سخنرانی هوشنگ گلشیری در شب ششم از شب‌های شعر انیستیتو گوته در تهران / مهر ۱۳۵۶) از آن متن‌هایی است که هر نویسنده و منتقد ایرانی خوب و حتا لازم است هر چندوقت یک بار برود سراغش و دوباره آن را بخواند؛ با دقت و تمرکز -نه سرسری و سهل‌انگارانه- طوری که انگار اولین بار است دارد با متن مواجه می‌شود و یک واوش را اگر جا بیندازد، تمام محتوای آن را از دست می‌دهد. گلشیری در این مقاله هم آسیب‌شناسی می‌کند، هم راه‌وچاه نشان می‌دهد، هم نقد می‌کند، و هم -بی‌که توی ذوق بزند- پیشنهادهایی برای خواندن ارائه می‌کند (که بیشترشان هوز هم معتبرند و امروز جزو کلاسیک‌های ادبیات مدرن فارسی شده‌اند) و نشان می‌دهد نه‌فقط بر ادبیات زمانه‌اش، که بر تاریخ ادبیات مدرن فارسی احاطه دارد و می‌تواند روی کنج‌های تاریک آن نور بیندازد؛ همان کاری که به طور طبیعی از یک روشنفکر دغدغه‌مند توقع می‌رود. او خیلی زود تکلیف متنش را با شنونده و خواننده معلوم می‌کند و می‌گوید «مقصودم از جوان‌مرگی، مرگ -به هر علت که باشد- قبل از چهل‌سالگی است و کم‌تر، چه شاعر یا نویسنده زنده باشند یا مرده، یعنی ممکن است نویسنده یا شاعر هم‌چنان زنده بمانند، اما دیگر از خلق و ابداع در آن‌ها خبری نباشد. خودشان را تکرار کنند و از حد و حدودی که در همان جوانی به آن دست یافته‌اند، فراتر نروند.» و راستی در حوالی داستان معاصر ایران -تا همین امروز هم- چند نفر هستند که دچار این سندروم اپیدمیک نشده باشند؟ تعدادشان از انگشت‌های یک دست بیشتر می‌شود؟
از مهم‌ترین ویژگی‌های این متن -بگذارید بگویم از مهم‌ترین ویژگی‌های «آموزنده‌»ی این متن- یکی هم این است که گلشیری یک‌طرفه به قاضی نمی‌رود. او شرایط را واقع‌بینانه تحلیل می‌کند و -بر خلاف پارتیزان‌های ادبی، که از همان موقع‌ها متشکل شده بودند، و علی‌رغمِ (و همین‌طور تحت‌تأثیرِ) انشعاب‌های مدام این چهل‌ساله امروز در فرقه‌ها و دسته‌های کوچک‌تر کماکان به حیات‌شان ادامه می‌دهند- فرافکنانه همه‌ی بار آن‌چه را که جوانمرگی می‌نامیده و امروز می‌شود نام‌های دیگری هم برایش پیدا کرد، بر دوش نظام سیاسی موجود نمی‌اندازد. (مشابه این نظر را -از زاویه‌ای دیگر- بهرام بیضایی هم در شب سوم از همان شب‌های شعر گوته مطرح کرده بود؛ این که سانسور منحصر به دولت نیست و افکار عمومی نیز در زمان‌هايی نقش سدی را در برابر تحول ايده‌ها و انديشه‌های مترقی بازی می‌کنند.) گلشیری به‌درستی پررنگ‌ترین نقش را برای اداره‌ی سانسور و دم‌ودستگاه تفتیش عقاید ساواک قایل می‌شود و از قتل فرهنگ و ادب به دست آن‌ها حرف می‌زند؛ اما در عین حال سوزنی هم به جامعه‌ی روشنفکری/ادبی هم‌عصرش می‌زند، از «فقدان تداوم فرهنگی» و «متفنن بودن» نویسنده‌ها سخن می‌گوید و کمی جلوتر می‌رود سراغ حاشیه‌روی‌هایی که -متأسفانه هنوز هم- بیشترِ اوقات بر متن چیره می‌شوند: «اگر کسی به خاطر مسائل جنبی داستان -که ممکن است در متن یک جامعه، اصلی هم باشد- مطرح شد و در داستان‌نویسی و یا شعر چیز دندان‌گیری نداشت، باید در همان مقوله مطرحش کرد. همه‌کاره است جز داستان‌نویس. انسان شریفی است، استاد و عالم است، اما در این حوزه کوچک هیچ‌کاره است یا مسافر است و دست‌بالاش بر سر این سفره مهمان خسته‌ای است…» و با آن زبان -به‌موقع- تند و تیزش از «اداواطوارهایی» می‌گوید که «بیست سی سال پیش مُد بود؛ روشن‌فکرانی که با یکی دو داستان یا چند ترجمه از زبان‌های فرنگی فکر می‌کردند نوبرش را آورده‌اند، پیف‌پیف هم می‌کردند و بر سر خلق خدا هم منت می‌گذاشتند.» این سندروم هم البته در هزارتوی فرهنگِ معلق ما میان سنت و مدرنیته، و عرفی‌گری و ساده‌خواهی سنتی و قاعده‌مندی و سازمان‌پذیری مدرن، هنوز با قدرت به قوت خود باقی است و از صدقه‌سری‌اش امروز جیمز جویس‌ها و ویرجینیا وولف‌ها و هدایت‌ها و فرخزادهای یکی دو کتابه کم نداریم، که خیال هم می‌کنند و هیچ تردیدی هم به دل راه نمی‌دهند که وظیفه و رسالت‌شان را در قبال ادبیات ایران به انجام رسانده‌اند و کم‌کمک وقتش رسیده در مجلس‌ها بر صدر بنشینند و «فقط» قدر بینند و لابد آن یکی متن مهم فارسی معاصر -مقدمه اخوان‌ثالث بر دفتر شعر «زمستان»- را نخوانده‌اند که می‌گوید در اقالیم فارسی‌زبان، با این همه سران، گردن کشیدن چون من که چنین و چنانم، بیش از آن که نادرست باشد، مضحک است.
گلشیری در «جوانمرگی در نثر معاصر فارسی» از «تجربه‌هایی» در حوزه داستان می‌گوید که اگر هم نمی‌بود، «ضرری به جایی نمی‌زد.» کاش دست‌کم همین جمله -تنها همین جمله- از تمام این متن را نویسندگان ایرانی آویزه گوش می‌کردند و با جوهری نامیرا بر لوح ذهن می‌نوشتند. در آن صورت شاید امروز قفسه‌های کتاب‌فروشی‌ها تبدیل نمی‌شد به انبار کتاب‌های بی‌مخاطبی که نویسنده‌های‌شان از روی دست بزرگان خارجی و ایرانی، و حتا بدتر، از روی دست همدیگر کپی کرده‌اند، بی‌که حامل کوچک‌ترین بارقه‌ای از خلاقیت و نگاه شخصی باشند؛ از همان‌ها که گلشیری می‌گوید «یکی دو صفحه‌اش را خواندم و نماز میتش را خواندم.»

دریافت صفحه پی‌دی‌اف این یادداشت از اینجا.

گروه‌ها: تأملات | کرگدن دسته‌‌ها: جوانمرگی در نثر معاصر فارسی, کاوه فولادی‌نسب

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد