کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

مدایح بی‌صله ۹ / رنگ‌های طبیعی

۱۷ بهمن ۱۳۹۱

بعضی‌چیزها خونی است؛ یعنی توی خون بعضی‌ها هست و توی خون بعضی‌های دیگر، نه. یکی‌ش همین حرفه شریف شما؛ بازیگری. شاهدم -تازه یکی از شاهد‌هایم- حرفی است که چهل‌وپنج سال پیش بیژن مفید توی آن شهر پر از قصه‌اش از زبان خراط گفت: «خوبه که بنده هم برم مدتی دکتری کنم / یا بروم تو سینما هر شبه آکتوری کنم / اگر که آکتوری نشد، نقش رجیستری کنم / چرا خجالت بکشم یا بکنم رودرواسی؟» از من بپرسید می‌گویم خجالت را آن کسی باید بکشد که می‌خواهد به ضرب کلاس و دانشگاه رفتن و تمرین کردن و توی نقش‌های کوچک و بی‌اهمیت بازی کردن، خودش را توی سینما جا کُند. کسی که بازیگری توی خونش باشد، نیازی به این چیزها ندارد، حقش این است که از همان اول «نقش‌اول» بازی کند. کسانی مثل آن مردک استانیسلاوسکی هم هرچی گفته‌اند، برای خودشان گفته‌اند. آخر توی هزاره سوم کی می‌آید به حرف آن نیمچه‌سوسیالیست خرده‌بورژوای روس گوش بدهد؟ این‌هایی که از این‌قسم حرف‌های تئوریک می‌زده‌اند، توانایی کار عملی و حرفه‌ای را نداشته‌اند و می‌خواسته‌اند از قافله هم عقب نمانند. خون بازیگری را کسی اگر داشت، آن‌وقت فقط می‌ماند چهره زیبا و اندام موزون. مردمْ چشم روشن و موی بلوند دوست دارند، نه فقط در ایران‌ها، در همه‌جای دنیا. برای همین هم هست که سینمای آمریکا بازار جهان را قبضه کرده. توی هر فیلم‌فروشی‌ای هرجای دنیا که بروید، «هالیوود استند» نصف بیشتر فضای دکان‌های فیلم‌فروشی را اشغال کرده. این هم که تشتش سال‌هاست افتاده روی زمین و دیگر همه می‌دانند که این اقبال عام جهانی، هیچ ربطی به کیفیت فیلم‌های آمریکایی ندارد؛ هرچه هست برمی‌گردد به رنگ چشم و موی بازیگرهای‌شان. جای شکرش باقی است که تهیه‌کننده‌ها و کارگردان‌های ایرانی هم چند سالی است به این نتیجه رسیده‌اند که رنگ چشم و موی بازیگرها مهم‌تر از سناریو و موزیک و مونتاژ و غیره است. حالا شما که -چشمم به کف پاتان- الان هستید و تا وقتی هم که «فیزیک»تان عوض نشده باشد، خواهید ماند؛ دلم برای آن بنده‌خداهای موطلایی و چشم‌سبزآبی‌ای می‌سوزد که توی دهه‌های شصت و هفتاد قربانی ایده «سینمای متعالی» عده‌ای شدند که هیچ نمی‌دانستند راه تعالی سینما از کجا می‌گذرد. آن طفلک‌ها، تازه همه رنگ‌هاشان هم طبیعی بود. دیده‌ام بعضی از همین‌هایی که به ضرب آموزش و غیره وارد سینما شده‌اند، گاه‌گاهی در توضیح دلیل بیکاری‌شان می‌گویند «من به هر سناریویی جواب مثبت نمی‌دم» یا «آدم باید انتخاب کنه». این ادعایی بیش نیست؛ ادعایی از سرِ بیکاری. بازیگری که بازیگری توی خونش باشد -مثل شما، بله خود شما سرکار خانم، حضرت آقا- مگر می‌تواند بازی نکند؟ قرمز شدن ندارد. من که می‌دانم برای پولش نیست که توی هر کاری می‌روید بازی می‌کنید. آدمی که ذاتاً بازیگر باشد، نمی‌تواند بیکار بماند، بازی کردن در فیلم -هر فیلمی، فارغ از این‌که چه پیامی دارد، کارگردانش چه‌جور نگاهی دارد، پیشینه سازندگانش چیست و غیره- برایش مثل نفس کشیدن می‌ماند؛ شاعرانه‌ترش مثلاً می‌شود این‌که مثل آب برای ماهی. راستی آن بیلبورده توی جاده بهشت‌زهرا را دیده‌اید؟ از همین‌هایی است که شهرداری تهران تازگی‌ها توی بزرگراه‌ها و خیابان‌ها و روی پل‌های عابر پیاده نصب می‌کند و شعارهای اخلاقی دارند. نمی‌دانم چرا روی این یکی بزرگ نوشته: «بازیگری نکنیم».

گروه‌ها: مدایح بی صله

تازه ها

می‌توانستیم همه‌‌چیز را داشته باشیم

آدم‌ها درگیر مصیبت‌های یکدیگر نمی‌شوند

برنده در سنت‌ها، بازنده در زندگی

تاریکی در ماه ژوئن

نقطه‌ی سیاه سنت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد