آخرین نفر است. مینشیند روبهرویم. طرحها و نقشههای لولهشدهاش را باز میکند و پهن میکند روی میز. لولهها جمع میشوند توی خودشان. دوباره بازشان میکند. دستپاچه است. گوشی موبایلم را میگذارم روی یکی از گوشههای نقشهها. و بیکه نگاهش کنم، میگویم:
«اگه این لولهها رو بهموقع باز کنی رفیق، وقتی میذاریشون جلوی یه بندهخدایی اینطوری هی جمع نمیشن تو خودشون.»
گوشی موبایلش را میگذارد روی یکی از گوشههای نقشهها. بچههای دیگری که دور میزم نشستهاند، گوشههای دیگر را مهار میکنند. شروع میکند به توضیح دادن پروژهاش. لحنش از این لحنهایی است که دوست دارند کوچهخیابانی به نظر بیایند و حواسشان هم نیست که داشمشدیگری اصلاً خورندشان نیست. صدایش میلرزد؛ از این لرزهای آرامی که اولش خیلی واضح نیست، اما وقتی فهمیدیش، دست از سرت برنمیدارد. زیرچشمی نگاهش میکنم، صورتش خیس عرق است. دست میکنم توی جیبم دستمالی بهش بدهم. پشیمان میشوم. صدایش میپیچید توی گوشم. توی راهرو با چندتا از بچههای همدورهایاش ایستادهاند و دارند یکی از همکارهایم را مسخره میکنند. رفقایش من را که میبینند، ملاحظه میکنند. او نمیکند. میخواهم برگردم بهش بگویم «پسر خوب، مسخره کردن آدما -دشمنت هم که باشن- کار خوبی نیست، این بابا که استادته.» نمیگویم. میروم. سرفه میکند. رواننویس سیاهی دستش است و هرازگاه روی نقشهها خطی میکشد. لابد فکر میکند اینطور توضیح دادن، معمارانهتر است. خطهایش کجوکولهاند. دستش دارد میلرزد. میگویم:
«حالت خوبه تو؟»
میگوید: «آره استاد، فشارم پایینه.»
پاپیاش نمیشوم. توضیحهایش را گوش میکنم. و بعد، ده دقیقهای درباره ایدههایش حرف میزنم. نگاهش یکجوری خیره است. انگار جن دیده، یا دارد به ابلیس نگاه میکند. کلاس که تمام میشود، توی راهرو یکی از بچهها میآید سراغم.
«استاد یه صحبتی باهاتون داشتم.»
«بگو. فقط عجله دارم. میخوای تو راه پارکینگ بگی؟»
از پلهها باهم میرویم پایین و او تند و تند حرف میزند. از همکلاسیاش میگوید که دچار ترس است:
«از نشون دادن طرحاش به استادا میترسه؛ فشارش میافته پایین، تکرر ادرار میگیره، دستاش یخ میکنه.»
آفتاب چشمهایم را میزند. دستم را سایهبان چشمها میکنم. میگوید:
«فکر میکردیم شما بتونین کاری براش بکنین. اما نشد. دیدین چه عرقی کرده بود؟ دیدین میلرزید؟»
دیده بودم. دیده بودم. اما همه فکر و ذکرم رفته بود سراغ همان دو سه باری که شنیده بودم درباره همکارهایم لغزخوانی میکند. زمین هنوز از باران دم صبح خیس است و خنکای مطبوعی هم دارد که وقتی از میان دگمههای پیراهن آدم رد میشود و مینشیند روی پوستش، لرز میاندازد به تنش. میلرزم. میگویم:
«همچین چیزی رو چرا تا حالا بهم نگفته بودین؟»
زنگ موبایلش را قطع میکند و میگوید:
«آدم همهچی رو که نمیتونه بگه… خودتون مگه نمیگین این رو؟»
میرسیم به ماشین. میرود. من میمانم و سرمای ماسیده روی صندلی. خودم هم ماسیدهام کنار سرما. گیر افتادهام توی بازیای که قاعدهاش این است: هرچه بیشتر بگردی، از جواب دورتر میشوی. نه، انگار اصلاً نمیگردم؛ دارم میروم. دارم میروم و دور و دورتر میشوم. وقتهایی مثل این، از کسوتی که بر تنم کردهاند، شرمم میشود. چشمهایم را میبندم. تصویر مرد جوانی را میبینم که صدایش میلرزد و خطهایی که میکشد، کجوکولهاند. سرش داد میکشم. نگاهم میکند. نگاهش میکنم. چهره ندارد. چشمهایش فقط سرخ هستند؛ معلوم نیست از خشم، بغض یا ترس. نقشههایش را از روی میز برمیدارم. موبایلها میافتند روی زمین و هزار تکه میشوند. نقشهها را پاره میکنم. مثل یک آدمبرفی شروع میکند به آب شدن. دستهایش دفرمه میشوند. کلهاش کج میافتد روی شانههایش. کوچک میشود… کوچکتر… کوچکتر… چشمهایش خیره نگاهم میکنند. شانههایش جمع میشوند توی خودشان. آب میشود. ازش فقط دو چشم سرخ میماند که زل زدهاند به من. خودم را هم دیگر نمیبینم. فقط صدایم را میشنوم از جایی دوردست، توی چاهی یا سردابهای میپیچد و تهماندهاش میرسد به گوشم.