درِ کلاس باز است و صدای بچهها ریخته توی راهرو. چند نفری آنطرفتر روی میزهای نور و نقشهکشی مشغول کارند. دو نفری هم کنار دیوار ایستادهاند و دارند اطلاعیه استادهای مختلف را میخوانند که رویشان تاریخ آخرین جلسه کلاس یا تحویل پروژهها نوشته شده. راهرو سوتوکور است و حتی آقا مصطفا -مسئول خدمات گروه معماری- هم جایی غیبش زده. خبری از آن جنبوجوش همیشگی نیست: آن همهمه عجیبی که میپیچد توی فضا و گویی نه مبدأیی دارد، نه مقصدی. همیشه آخرهای ترم که میشود، همینطوریهاست. برای بچهها لابد خیلی هم لذتبخش است این سکوت، چون معنایش نزدیک شدن به ته ترم است، اما برای من -توی همه این سالهایی که تدریس میکنم- با اندوهی عمیق آمیخته است. میروم توی کلاس. سلامی میکنم و در را میبندم. سروصدای بچهها کمی فروکش میکند. فقط دخترها توی کلاساند. میگویم:
«پسرا رفتهن گل بچینن؟»
یکی که از شیطانهاست و معمولاً هم جوابی توی آستینش دارد، بیکه بگذارد انعکاس صدای من توی کلاس فروکش کند، میگوید:
«نه استاد، رفتهن گلاب بیارن.»
همه میزنند زیر خنده، من هم. کیفم را میگذارم روی میز و پوشهام را درمیآورم. جلسه آخر است و قرارمان این بوده که نقشههای فنی پروژههایشان را دقیق و بیکموکاست ارائه بدهند. میگویم:
«حالا بعدِ گلاب چی؟ اعتصاب معتصاب که در کار نیست؟»
کسی جوابی نمیدهد. جوری که انگار حرفم هنوز تمام نشده بوده ادامه میدهم:
«امروز تحویل موقت داشتیم دیگه، نه؟»
یکی میگوید: «بله استاد. قراره نقشهها رو ارائه بدیم.»
رو به شیطانه میکنم و میگویم:
«نگفتی… خبری ندارین از آقایون کلاس؟»
میگوید: «امروز امتحان تربیتبدنیشونه. دیرتر مییان.»
کارمان را شروع میکنیم. بچهها نقشههای لولهشدهشان را میآورند و یکییکی پهن میکنند روی میز. همه باهم -اگر ایرادی به چشممان بخورد- دربارهاش حرف میزنیم. شیطانه طبق معمول از همه پرحرفتر است.
آسمانِ پشت پنجره کمکمک دارد سرمهای میشود و هنوز خبری از پسرها نیست. به شیطانه میگویم:
«تلفنی از هیچکودومشون نداری؟ یا زنگ بزن، یا بده من زنگ بزنم. یه امتحان ورزش چقدر طول میکشه مگه؟»
به نظر مضطرب میآید. معلوم نیست میخواهد شماره را بگیرد یا بدهد. کار اما اصلاً به آنجاها نمیکشد. در باز میشود پسرها میآیند تو. سر و رویشان آشفته است و یکیشان رنگش پریده. پای چشم یکی دیگر قرمز شده، معلوم است که فردا حسابی کبود خواهد شد. یکیشان هم نیست اصلاً. میگویم:
«چرا مثل لشگر شکستخوردهاین؟ جنگ بودین یا امتحان؟»
یکیشان که به نظر سردسته است و زیاد پیش میآید از طرف جمع یا جای دیگران حرف بزند، میگوید:
«امتحانمون مسابقه بود؛ با تیم عمران.»
میخندم و میگویم: «آهان، باختهین که آویزونین اینطوری… بیخیال، کارهاتون رو بیارین ببینیم چندچندیم.»
نقشهها را میآورند و روی میزم پهن میکنند. شیطانه ساکت است. صدایش میکنم و بهش میگویم بهش نمیآید آرام باشد. لبخندی شرمگین میزند و خودش را مشغول کاری نشان میدهد. آسمانِ پشت پنجره دیگر سیاهِ سیاه شده؛ پرکلاغی. آخری را که میبینم، توی فهرستم اسمها را چک میکنم و میگویم:
«فقط مونده رضا. این چرا نمییاد؟»
سردسته نقشههای رضا را باز میکند و میگوید:
«استاد بهش گفت وایسه کارش داره. کارش درسته. شاید وردارنش برا تیم دانشکده.»
کارها را ورق میزنم و میگویم:
«تحویل غیابی… اینهم یهجوریه برای خودش. اما جورِ خوبی نیست.»
شیطانه چند باری از کلاس میرود بیرون و برمیگردد. مدام با موبایلش ور میرود. سردسته و بقیه -بیکه نشان بدهند- حواسشان بهش هست. کارهای رضا را هم میبینم. نمرهای برایش مینویسم و کنارش منفیای میگذارم. به سردسته میگویم:
«بهش بگو امروز چون تحویل موقت بود، اینطوری قبول کردم. روز ژوژمان نیاد، میافته.»
شیطانه نشسته ته کلاس و دارد گریه میکند. یکی ایستاده جلوش تا من نبینم. نمیبینم هم. حس میکنم. ترجیح میدهم دخالتی نکنم. خداحافظی میگویم و از کلاس میزنم بیرون. سردسته صدایم میکند. برمیگردم. ایستاده جلوی در کلاس. بقیه پسرها هم کنارشاند. اشارهای به ته کلاس میکند، آبدهانش را فرو میدهد و میگوید:
«میخواستیم نفهمه استاد… فهمید.»
«چی رو؟»
صدایش میلرزد:
«رضا خوب نیست. وسط مسابقه با سر رفت تو تیر دروازه. بیهوش شد. آمبولانس اومد بردش.»
کیفم را بیدلیل دستبهدست میکنم و برمیگردم سر کلاس.