آسمان که اینطوری آبی میشود و آفتاب که اینطوری براق، من اسمش را میگذارم هوای اسفندی، حالوهوای اسفندی. ممکن است روی تقویم هنوز اسفند نشده باشد و هوا اسفندی باشد، یا روی تقویم ده روز -یا حتی بیشتر- از شروع اسفند گذشته باشد و هنوز حالوهوا اسفندی نشده باشد. حالوهوای اسفندی یکجور حالوهوای ناب و خالصی است که فکر کنم فقط در ایران میشود تجربهاش کرد. شاید بهخاطر زمستانهای معمولاً آلودهای باشد که سپری میکنیم، یا به خاطر عمونوروزی که میدانیم تهِ اسفند لبخندبهلب منتظرمان است، یا هرچی. نمیدانم و زیاد هم دلیلش برایم مهم نیست. خودِ این حالوهواست که دوستش دارم. سرحال میآوردم. ایستادن پشت چراغ قرمز ناراحتم نمیکند. دست میکنم توی کیفم و روزنامه را درمیآورم و تا سبز شود، نگاهی به تیترها میاندازم. رادیو آوا را هم باز گذاشتهام و موقع پخش یک قطعه، با خودم فکر میکنم که کاش قطعه بعدی فلان باشد یا بهمان. ترافیک هم سبکتر از روزهای دیگر است. اینیکی شاید برگردد به داستان منحصربهفرد سرزمین ما: بینالتعطیلین. توی این حالوهوای اسفندی دلم نمیآید به این چیزهای اعصابخوردکن فکر کنم. ترجیح میدهم خیالپردازی کنم؛ مثلاً آواز پرندههای غایب شهر را بشنوم، یا جدولهای کنار پیادهروها را منظم و رنگخورده ببینم، یا هر فانتزی دیگری از این دست. دلیدلیکنان میرانم، بیکه نگران دیر رسیدن به دانشکده باشم. کاش همیشه اوضاع و احوال من و این شهر همینطوریها بود. آروزی محال که محال نیست.
با نگهبانهای دم در خوشوبشی میکنم. پارکینگ دانشکده به زبان بیزبانی میگوید که خیلی از اساتید هم از موقعیت ویژه بینالتعطیلین استفاده کردهاند و رفتهاند طرفی. یکی از سطلها توی حیاط دانشکده دمر شده و آشغالهایش ریخته روی زمین و چندتایی گربه دوروبرش جمع شدهاند و یکیشان بدجوری برای بقیه خط و نشان میکشد. این صحنه فقط برای این تدارک دیده شده که زیادی همهچیز خوب نباشد و یکوقت ذوقمرگ نشوم. نگاهم کشیده میشود روی گربه عصبانی و از کنار سطل و گربهها عبور میکنم. یکی از دانشجوهای دخترم بهسمتم میآید و سلام میکند. دختر پرشروشوری است؛ از آنهایی که هر کلاسی حتماً به یکیشان نیاز دارد. اسم و فامیلش را هنوز نمیدانم، برای خودم اسمش را گذاشتهام ترانه. شبیه دختر یکی از دوستهام است. دوستم شاعر است و اسم دخترش را گذاشته ترانه. میگوید:
«نمییومدین استاد. سفری، تغییر آبوهوایی، چیزی.»
میگویم: «بعد از عرض سلام البته، آدمی که کلاس داره که سفر نمیره.»
سرخ میشود و میگوید:
«سلام… امروز نمییومدین خیلی خوب میشد.»
سرزندگیاش سرحالترم میکند. بند کیفم را روی دوشم جابهجا میکنم و بالبخند میگویم:
«چی بگم در جواب اینهمه شوق شما برای کلاس و درس؟»
دیگر به ساختمان دانشکده رسیدهایم. میروم روی پلهها و به او که هنوز در آستانه پلهها ایستاده میگویم:
«رفقات رو صدا کن، زودتر بیاین سر کلاس.»
به بالای پلهها که میرسم، میبینم بهجای صدا کردن رفقایش نشسته پیش یکی از پسرهای سالبالاییش و هرکدام لیوانی چای توی دستشان است. سری تکان میدهم میروم توی ساختمان. پسر را میشناسم. یک باری همین چندوقت پیش آمده بود سراغم و درباره بازار کار سؤال کرده بود و لابهلای حرفهایش گفته بود که برای آیندهاش برنامههایی دارد و وقتی گفته بودم «ادامه تحصیل؟ خارج؟» گفته بود «نه، ازدواج.»
دوباره برمیگردم کنار در شیشهای و نگاهشان میکنم. فوارههای آبنمای وسط حیاط را باز کردهاند و ترانه و پسر -اسمش بهداد بود یا همچهچیزی- پشت لایه خاکستری قطرههای آب که توی هوا پخشاند، شبیه تابلوهای نقاشی شدهاند. قطرههای آب توی آفتاب برق میزنند. میدرخشند. دوباره دل میکنم خیالپردازی کنم و میدانم اینیکی دیگر خیال نیست، عین واقعیت است:
همسرم دو استکان چای میآورد و میگذارد روی میز. میخواهیم بعد از مدتها باهم فیلمی ببینیم. شبهای زمستان است و فیلم دیدن. هنوز دگمه حرکت را نزدهام که صدای زنگ موبایلم بلند میشود. روی مونیتور نوشته «دانشجو – ترانه». حوصله حرف زدن با تلفن را ندارم. اینجور وقتها از اینکه همسرم، همکارم هم هست، سوءاستفاده میکنم:
«ترانهست. جوابش رو میدی؟»
نگاه شماتتآمیزی میکند و گوشی را برمیدارد. سلام و علیکی میکند و «اِ… به سلامتی»ای میگوید و آدرس خانه را میدهد و قطع که میکند، میگوید:
«ترانه نامزد کرده. گفت میخواد یه تکپا بیاد، یه امانتی برامون بیاره.»
و میرود توی اتاق. من هم لباسم را عوض میکنم. هنوز ده پانزده دقیقهای از تماس تلفنی نگذشته که زنگ در را میزنند. تردید ندارم در را که باز کنم، ترانه و بهداد را کنار هم خواهم دید.