کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / 22 تصویر جذاب نسل در حال انقراض

18 آوریل 2013

ساعت هنوز نه نشده. نشسته‌ام پشت میز. بچه‌ها هم پشت میزها‌شان نشسته‌اند و مشغول طراحی‌اند. قرار است تا دو ساعت دیگر اسکیس‌هاشان از طراحی فضای داخلی یک رستوران سنتی را تمام کنند و بزنند روی دیوار. یکی از دخترها که هم خیلی شیطان است و هم خیلی مودب، و کم‌وبیش و به شکلی ناگفته نقش مبصر / نماینده کلاس را هم بر عهده گرفته، می‌گوید:

«استاد، شما کار می‌کنین، چیزی نمی‌خورین؟»

می‌گویم: «چیزی که نه نمی‌خورم، چون خوردن مناسک داره و تمرکز آدم رو به‌هم می‌زنه، اما نوشیدنی چرا… معمولاً لیوان چای یا قهوه‌م روی میزم کارمه.»

یکی از پسرها که سبیلش را نخ کرده پشت لب‌هاش و از دو سه هفته پیش که توی پاساژی در مرکز شهر با خانم مبصر / نماینده دیده‌امش، توجهم بیشتر بهش جلب شده، می‌گوید:

«استاد ما تا چیزی نخوریم، ویندوزمون بالا نمی‌یاد این سر صبحی.»

به خانم مبصر / نماینده می‌گویم:

«خب حالش رو داری، پول جمع کن، برای همه خوراکی بخر.»

به طرفه‌العینی -و پیش از این‌که مرکب حرفم خشک شود یا تریِ لب‌هام بپرد- شروع می‌کنند به پول گرفتن و فهرست نوشتن. بچه‌ها هم انگار رفته باشند کافه، هرکس برای خودش ترکیبی منحصربه‌فرد سفارش می‌دهد. یک ربعی طول می‌کشد. حوصله‌ام سرمی‌آید و بلند می‌گویم:

«به ازای این وقتی که تلف کردین، چیزی به زمان اسکیس اضافه نمی‌شه‌ها… به‌خصوص برای شماها.»

و به مبصر / نماینده و سبیل‌نخی نگاه می‌کنم. آرام می‌روند بیرون. کلاس دوباره ساکت می‌شود و همه مشغول کار. کسی چند ضربه به در می‌زند. می‌خواهم بلند شوم بروم سمت صدا، که در باز می‌شود و … چقدر آشناست این قیافه برایم. دختر جوان لبخند می‌زند.

«سلام استاد.»

صداش یادم می‌آورد کیست. از جا بلند می‌شوم.

«سلام خانم مهندس، پارسال دوست امسال آشنا.»

لبخند می‌زند. ادامه می‌دهم:

«یادته موقعی که فارغ‌التحصیل شدی، گفتم شماها می‌رین و ما کماکان پشت همین میزا می‌مونیم؟»

می‌آید می‌نشیند کنارم. جعبه‌ای شیرینی همراهش آورده. می‌گویم:

«شیرینی‌ش هم قدیمیه لابد. با این تأخیری که تو داری -دو سال- شیرینی حسابی بیات می‌شه.»

با لحنی شبیه این‌که خجالت‌زده است، می‌گوید:

«نه استاد تازه تازه‌ست؛ خونگیه. خیلی دلم براتون تنگ شده بود. وقتی می‌خواستم بیام، مادرم داشتن شیرینی درست می‌کردن، گفتم باید یه ظرف هم بدن بیارم سر کلاس شما…»

می‌گویم: «دست‌شون درد نکنه. خب وازش کن به همه تعارف کن. اتفاقاً خوب موقعی رسیدی. دو نفر هم رفته‌ن چایی نسکافه بگیرن.»

آرام در جعبه را برمی‌دارد. مزه‌اش را هنوز نمی‌دانم، اما تصویر جذابی است و نشان از سلیقه نسلی دارد که کم‌کمک دارد منقرض می‌شود. دانشجوی سابق سلفون روی شیرینی‌ها را می‌زند کنار و من یک دانه برمی‌دارم. می‌گذارمش کنار پوشه‌ام روی میز. اشاره‌ای به جای نامعلومی در کلاس می‌کنم و آرام می‌گویم:

«به بچه‌ها هم بده از این شیرینی فارغ‌التحصیلی دیراومده.»

بلند می‌شود. روی کاغذ جلوم می‌نویسم «ذائقه»، که یادم بماند ببینم کسی از بچه‌ها در ایده‌پردازی‎هاش به ذائقه‌ها هم فکر کرده یا نه. شیرینی را برمی‌دارم. واقعاً زیباست: گلی کرم‌رنگ که دو لکه قرمز جیغ -از مربا یا مارمالاد یا شاید هم ژله- رویش نشسته. می‌گذارمش توی دهانم. چشم‎هام سیاهی می‌رود. چشایی‌ام  ضعیف‌تر از آنی است که بفهمم چی توی شیرینی بوده که این‌طور به مذاقم بد آمده و حالم را به‌هم زده؛ دارچین زیادی یا زنجفیل یا حتی زیره، آن هم توی شیرینی… هرچه بوده، طعمش برایم غیر قابل تحمل است. هرجور هست شیرینی را می‌بلعم. دانشجوی سابق دیس شیرینی را دور گردانده و یکی دو نفر دیگر مانده که کارش تمام شود و دوباره بنشیند کنارم. نگاهی به در می‌کنم. خبری ازشان نیست. باید به بچه‌ها پیشنهاد بدهم آدم چابک‌تری را به عنوان مبصر / نماینده انتخاب کنند. دانشجوی سابق می‌گوید:

«چطور بود استاد؟ دوست داشتین؟»

لحظه‌ای درمی‌مانم. می‌خواهم بگویم «من اصولاً با ادویه‌ها مشکل دارم و این شیرینی ادویه‌ای داشت که من نمی‌پسندم». اما دهن که باز می‌کنم، از ذهنم می‌گذرد «خیلی دلم براتون تنگ شده بود. وقتی می‌خواستم بیام، مادرم داشتن شیرینی درست می‌کردن، گفتم باید یه ظرف هم بدن بیارم سر کلاس شما…» می‌گویم:

«بله، خیلی خوشمزه بود، هم دست شما درد نکنه و هم دست مادر محترم‌تون.»

چشم‌هاش برقی می‌زند. دست‌هاش همراه سینی با حرکت آهسته می‌آید بالا. و من به شیرینی بعدی‌ای فکر می‌کنم که باید بخورم و به خودم فحش می‌دهم که با این سن‌وسال هنوز اهل رودربایستی و خجالتم. آرزو می‌کنم مبصر / نماینده و سبیل‌نخی زودتر با لیوان‌های چای و نسکافه‌شان از راه برسند.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

برای اولین و هزارمین‌‌ بار

زنی که پرواز را دوست داشت

تعلیق در خلأ؛ چرا داستان «گم شدن یک آدم متوسط» ناتمام می‌ماند؟

ساختار سیال یا مغشوش؟ تحلیل و نقد ساختاری روان‌شناختی داستان «شام شب عید»

«شام شب عید» با دسر کابوس و خیال هم مزه نداشت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد