این اولین باری است که مجبور شدهایم توی کلاس انتخابات برگزار کنیم. معمولا کار به جایی به میکشد که باید با خواهش و تمنا باید کسی را پیدا کنم که قبول کند نماینده شود. شاید بهخاطر اغراقهایم باشد. مثلا شاید بهخاطر این باشد که میگویم «نماینده باید همیشه آنکال باشه؛ مثل دکترای کشیک. ممکنه آخرشب یا صب اولوقت برای من اتفاقی بیفته و مجبور شم به نماینده خبر بدم که فردا یا امروز نمیتونم بیام سر کلاس. اونوقت اون باید تو همون فرصتی که داره، به همه خبر بده تا وقت کسی بیخود برای اومدن تا دانشگاه تلف نشه.» یا مثلا شاید بهخاطر این باشد که میگویم «این وظیفه نمایندهست که خودش رو با بچهها هماهنگ کنه. مهم اینه که خبر -اگه خبری در کار باشه- به گوش همه برسه. هرکییم یه جوره و نماینده بد نیست اینا رو روی یه کاغذی برای خودش بنویسه… بعضیا صب اول وقت -ناشتا- سری به فیسبوکشون میزنن، بعضیا اولین کار روزانهشون چک کردن میلباکس ایمیل و جیمیلشونه، بعضیا مدام گوشی موبایلشون کنار دستشونه و اساماس جزء جدانشدنی زندگی روزمرهشونه، خلاصه هرکسی یک جوره و شیوه خودش رو برای خبر گرفتن و ارتباط با دیگرون داره. اما وظیفه نماینده، اطلاعرسونیه، نه باز کردن وظیفه از سر خودش. پس باید هرکسی رو به همون شیوهای خبر کنه، که مطمئن باشه خبر به گوشش میرسه.» احتمالا تنها بخش جذاب حرفهایم درباره نماینده، آنجایی است که میگویم نماینده، صندوقدار هم هست و باید از همه بچهها پولی بگیرد و هر جلسه کلاس به انتخاب خودش چایی، قهوهای، آبمیوهای همراه کیکی، چیزی بخرد؛ از بوفه دانشکده با بیرون فرقی نمیکند، مهم این است که کلاس خشک و خالی برگزار نشود. چند سال پیش نماینده یکی از کلاسهایم چیزکیک دوست داشت. هر جلسه چیزکیک به خوردمان میداد. یک بار بهش گفتم «نمیخوای به این منوی جذابت یه تنوعی بدی؟» چند نفری از بچهها هم باهام همراهی کردند. خیلی راحت برگشت گفت: «مگه قرار نیست من به انتخاب خودم هرچی میخوام بگیرم؟» حرفش را با خنده گفت، اما منظورش را خیلی جدی بیان کرده بود. حالا برای خودش مهندس جوانی است. هنوز دوستیم باهم و هنوز هم در دیدارهای تقریبا سالی یک بارمان با چیزکیک میآید سراغم. اما این بار موضوع کمی فرق کرده. جلسه پیش که جلسه اول کلاس بود، بعد از معرفی و اعلام برنامه کلاس و دادن تقویم جلسهها و گپوگفتهای اولیه، درباره نماینده حرف زدم و طبق معمول منتظر بودم کسی اعلام آمادگی نکند و من باز کمی بیشتر حرف بزنم تا یک رشیدی پیدا شود دستش را ببرد بالا. اما توی همان راند اول چهار نفر دستشان را بردند بالا؛ یکیشان پسر بود و سهتای دیگر دختر. من گفتم خودشان باهم گفتوگو کنند و تا آخر کلاس یکیشان بشود نماینده، که همان روز شمارهتلفنها و ایمیلهای بقیه را بگیرد و بتوانیم همه باهم -مستقیم یا غیرمستقیم- در تماس باشیم. اما انگار معاملهشان نشد. اولین باری بود که آخر جلسه اول، هنوز کلاسم نماینده نداشت. دروغ چرا، خوشم آمده بود از اینکه اینقدر انگیزه داشتند. گفتم میتوانیم اول جلسه بعد انتخابات برگزار کنیم. سرشماری میکنم. بچهها بیست و سه نفرند و تنها چهارتا پسر بینشان هست. برای اینکه کسی توی رودرواسی قرار نگیرد، پیشنهاد میدهم رایها بسته باشد. سهتا آچهار از توی پوشهام درمیآورم. تا روی تا و بعد از روی خطهای تا کاغذها را پاره میکنم. تا کار تمام شود، سه چهار دقیقهای با موبایلم ورمیروم و اساماسهای بیخود و زاید را پاک میکنم. مرور و غربال کردن اساماسهای قدیمی کار لذتبخشی است که البته فقط در همین فرصتهای کوتاه میشود انجامش داد. سکوتی که کلاس تویش فرو رفته، مثل سکوت روزهای امتحان است. کسی لام تا کام حرفی نمیزند. تنها ویزویز یکی از مهتابیهای سقفی است که آهسته و پیوسته -با پشتکار تمام- روی مخ آدم راه میرود. یکی از اساماسها نوشته: «چیزی حدود چهار ماه است که هیچکدام از خانمهای نماینده مجلس نه نطق پیش از دستور داشتهاند، نه در موافقت یا مخالفت با چیزی حرف زدهاند. به نظر میرسد منتظر زیرلفظیاند.» پاکش میکنم و به فضای مردانه مجلس فکر میکنم؛ فضای مردانهای که مختص ایران نیست و توی همه کشورهای دنیا هنوز هم حاکم است. صدایی سکوت را میشکند:
«استاد، اساماسبازیتون تموم شد، بیاین رایها رو هم بشمریم.»
همه میخندند، خودم هم. نمیفهمم این بامزگی کار کی بوده. مهم هم نیست. از نزدیکترین دانشجوم خواهش میکنم بیاید پای تخته و اسم چهار کاندیدا را بنویسد. کاغذها را خودم جمع میکنم. دانهدانه که میگیرمشان، چک میکنم ببینم خالی نمانده باشند یا دوتا اسم رویشان نباشد و اینها. همه درست نوشتهاند. رای باطله نداریم. هر اسمی را که میخوانم، دانشجوم جلویش خطی میگذارد.
آن وقتی که برگهها را از دست بچهها میگرفتم و چک میکردم، توجهی به اسمهای رویشان نداشتم. اما حالا کمکمک دارم بهتزده میشوم. دو تا از دخترها رای مساوی دارند؛ هرکدام یکی. شاید فقط خودشان به خودشان رای داده باشند. دختر سومی چهارتا رای دارد، و رایهای تنها پسری که کاندید بوده، رسیده به چهارده. صدایی میگوید:
«دیگه نمیخواد تا تهش رو بشمرین استاد. معلومه دیگه.»
میگویم: «نتیجه که مهم نیست. ما داریم یه فرایند دموکراتیک رو تجربه میکنیم باهم. همه رایها باید شمرده شه.»
و باز ادامه میدهم. آن دوتا همان یکی باقی میمانند، سومی میشود پنجتا و تنها کاندیدای مذکر با شانزده رای نماینده میشود. میگویم:
«خب، این هم از رای اکثریت به اقلیت…»
از نماینده خواهش میکنم کاغذی بردارد و اسمها و ایمیلها و شمارهتلفنهای بچهها را رویش بنویسد. تا تمام شدن کارش مینشینم روی صندلیام و به پاک کردن اساماسهای زاید ادامه میدهم. مهتابی سقفی پتپتی میکند و میپکد. نصف کلاس فرو میرود توی تاریکی. کاش اساماس زیرلفظی را پاک نکرده بودم. باید یک جایی بنویسماش تا بماند.