پرده را میزنم کنار. برگهای زرد و نارنجی و قرمز ایستادهاند روبهرویم. بوتهها لخت شدهاند، چمنها تُنُک. چند پرنده لب دیوار نشستهاند و زیر آسمان ابری و دودگرفته باهم اختلاط میکنند. از دیدن پرندههایی که کنار هم -فرقی نمیکند کجا، روی سیم، روی شاخه درخت یا لب دیوار- مینشینند، همیشه لذت میبرم. به نظر میآید خوب حواسشان هست که هیچ فرقی با همدیگر ندارند و همینند که هستند؛ یک کلاغ، کبوتر یا گنجشک، و نه چیزی بیشتر. شاید هم چون حواسشان نیست، اینطوریاند. حالا من دیگر درست یادم نمیآید از آخرین باری که کسی من را «من» دیده، نه نویسنده یا روزنامهنگار یا مدرس یا معمار، چقدر میگذرد. دوست دارم، دوست داشتم هنوز همانطوری بود، خودم بودم. این برچسبها که قراردادهای اجتماعی روی پیشانی آدم میچسبانند، از آن چیزهایی است که از دور دل میبرد، از نزدیک زَهره. صدای مریم از توی اتاقخواب خیالم را میبُرد.
«دیرت شدا، نمیخوای راه بیفتی؟»
و با کمی فاصله:
«بحنب.»
«دارم میجنبم»ی میگویم. لیوان چای را از روی میزم برمیدارم و جرعهای مینوشم. همان لباسی را که دیروز توی دانشگاه پوشیده بودم، تن میکنم و مشغول شانه کردن موها و مرتب کردن سبیلهایم میشوم. دستش را میگذارد روی شانهام.
«این چیه پوشیدی؟»
«چشه؟»
«دانشگاه مگه میخوای بری امروز؟»
«استفهام انکاری میکنی برای من؟»
«نه عزیزم، دارم تمسخر استفهامی میکنم. آدم مهدکودک میخواد بره، این لباس رو میپوشه؟ اون طفلای معصوم چه گناهی کردهن؟»
به اینجای قضیه فکر نکرده بودم. لباسی غیررسمیتر شاید بهتر باشد؛ با رنگی شادتر. زیر لب غر میزنم و او البته میداند که غر را دارم به خودم میزنم، نه به او. انتخاب لباسی دیگر و عوض کردنش آنقدری طول میکشد که حالا دیگر مطمئنم دیر میرسم. با یکی از دوستهایم که توی مهدکودکی کار میکند، قرار دارم. میخواهم چند ساعتی با بچهها بگذرانم، کاردستی بسازیم، نقاشی بکشیم، و لابد بگذاریم خیالمان پرواز کند به جاهای دور، به گوشههای پاک و پرنور هستی. بهش زنگ میزنم و میگویم منتظرم نشود. توی تمام راه به پرندهها فکر میکنم. حسرت غریبی توی دلم خودش را به در و دیوار میکوبد. این ابری آسمان هم برای خودش بالای سر حسرتهایم جولان میدهد. کنار مهد دوستم قنادیای هست. بستهای شکلات میخرم. خانم مدیر را که میبینم، بعد از معرفی، اولین سوالم این است که مجاز هستم شکلات را با خودم ببرم توی کلاس یا نه. از آن آدمهایی است که آنقدر لبخند زده، که لبخند شده جزیی از چهرهاش.
«چرا نشه؟ تعدادش کافیه؟ نکنه یه وقت کم بیاد.»
بسته را نشانش میدهم. میگیرد. پشت و رویش را میخواند. حالیام میشود که بیشتر از آنکه در بند تعداد شکلاتها باشد، دارد کیفیت و محتویات را بررسی میکند. با همان لبخند چسبیده روی صورتش بسته را پس میدهد.
«کافیه. دستتون درد نکنه؛ هم برای شکلاتا، هم برای وقتی که میذارین.»
بلند میشود و تا کلاس دوستم راهنماییام میکند. توی اتاق بوی یاس میآید. در و دیوار پر است از رنگ و نقاشی. سروصدای ریز بچهها پیچیده توی فضا. یکی بلند میخندد. ابرها هم راه را برای خورشید باز کردهاند. خطی از نور افتاده روی کف و امتدادش دیوار را تا سقف بالا رفته و سبزآبیاش را سایهروشن کرده. بچهها روی صندلیهای کوچکشان پشت میزهای مینیاتوری نشستهاند. بهشت موعود، حتما گوشهایش همین شکلی است. بسته شکلات را میدهم دست دوستم. مینشینم روی زمین کنار میز، درست روبهروی دختری با پیراهن صورتی. روی پیراهنش پر است از گلهای سرخابی. موهایش را -لابد مادرش- دمب موشی کرده. کش موهایش همرنگ پیراهنش است. دارد نقاشی میکشد. به نظر از همه کوچکتر است. دوستم به بچهها میگوید که قرار است من باهاشان نقاشی بکشم و کاردستی بسازم. شکلاتها را میگذارد روی میز جلوی خودش و میگوید:
«اینم جایزه اوناییه که کاراشون خوشگلتر از همه بشه.»
بچهها را میپایم. آنهایی را بیشتر دوست دارم که اصلا به حرفهای دوستم گوش نمیکنند و مشغول دگمه پیراهنشان یا جعبه مداد رنگیشان یا رد نور افتاده روی دیوارند. صورتی سرش را بلند میکند و نگاهم میکند. بهش لبخند میزنم. نگاهش را میدزدد. نمیدانم بچههای این نسل هم قرار است مثل خیال کنند خجالت کشیدن یعنی مودب بودن یا چی. شروع میکنم با پسربچه کناریام حرف زدن. دوستم پیشنهاد داده با هرکدامشان حیوانی را درست کنم. این یکی کاغذ زرد دارد. میپرسم:
«زرافه دیدی تا حالا؟»
نگاهم میکند و چیزی نمیگوید. دوباره میپرسم. دوباره همان. دوستم کتابی میدهد دستم. عکس حیوانهاست. زرافه را نشانش میدهم و میگویم که این بلندقدترین حیوان دنیاست. و ته ذهنم میگذرد که توی اولین جلسه کلاسم توی دانشکده، با بچهها از زرافه صحبت کنم که بلندقدترین حیوان دنیاست، اما چندان تفاخری به این موضوع نمیکند. او هم انگار مثل پرندهها حواسش نیست. صورتی دارد نگاهم میکند. این بار برایم لبخند میزند. من هم. بهش چشمکی میزنم و میگویم بیاید نقاشیاش را نشانم دهد. باز سرش را میاندازد پایین. با پسری نهنگ میسازم و با دختری طاووس. با صورتی مدام نگاهی رد و بدل میکنم. هربار راحتتر میشود. توی دفترچه یادداشتم مینویسم «سن آغاز درک مفهوم جنس مخالف». همین امروز باید دربارهاش چیزکی بخوانم. با یکی دختری گوزن میسازیم. میدود و کاردستیاش را میگذارد روی میز دوستم.
«خوشگل شد خاله؟»
دوست «آره عزیزم»ی میگوید و بسته شکلات را باز میکند. صورتی بلند میشود. میز را دور میزند و میآید سراغم. با یک دستش دستم را میگیرد و کاغذ توی آن یکی دستش را به سویم دراز میکند. یک چیزی کشیده، که معلوم نیست پرنده است، درنده است، چرنده است… چند ثانیهای نگاهم خیره میماند روی کاغذ. دستم را میکشد. میگوید:
«قشنگه خاله؟»