یکی از شیوههای برقراری روابط اجتماعی توی فرهنگ ما اینه که درباره شغل همدیگه سؤال کنیم: «راستی قربان شغل شریف شما چیه؟» در جواب همچین سؤالی من معمولاً نمیگم داستاننویس، روزنامهنگار یا منتقد ادبی. چندباری لبخند ترحمآمیز ملت رو -وقتی خودم رو اینطور معرفی کردهم- دیدهم و چندان دوست ندارم دوباره ببینمش. بعضیهام هستن که با شنیدن همچین واژههایی بهعنوان شغل آدم بامزگیشون گل میکنه. یهبار توی دوره سربازی یکی از همخدمتیهام گفت:
«فولادی، تو روزنامه چیکار میکنی؟»
نگاهش کردم. پاهاش رو انداخته بود روی میز و داشت با انگشت اشارهش دندوناش رو خلال میکرد. کتابم رو بستم و گفتم:
«نقد میکنم.»
نخ گوشت رو از میون دندوناش کشید بیرون و گفت: «چک هم نقد میکنی؟»
در جواب همچین سؤالی معمار هم نمیگم، چون معمولاً حوصله حرافی ندارم و ملت هم بهمحض اینکه میفهمن آدم معماره، یا میگن «اِ… بابابزرگ من هم معمار بود.» و میخوان دنبال مشترکات حرفه آدم و بابابزرگشون بگردن یا هم که یادشون میافته سیفون توالت خونهشون خرابه یا سیمکشی آشپزخونهشون اتصالی داره یا هرچیز دیگه و راهنمایی میخوان و فکر میکنن آدم علم غیب داره و باید حتماً توی آستینش جوابی داشته باشه. تجربه من رو به این نتیجه رسونده که بیخطرترین جواب در این مواقع اینه که بگم دانشگاه درس میدم.
یکی از جاهایی که اینجور بحثا زیاد توش درمیگیره، سلمونیه. چراش رو درستوحسابی نمیدونم، اما این رو میدونم که سلمونیا -چه مرداشون و چه زناشون- تو همهجای دنیا هم خیلی پرحرفن و هم خیلی کنجکاو. و سؤال کردن درباره شغل آدما براشون حکم زدن دو نشون با یک تیر رو داره.
یکی از سلمونیای محلمون که مشتری همیشگیش بودم، دستش شکسته بود و چند روزی بود که سر کار نمیاومد. مجبور شدم برم پیش یه سلمونی دیگه. اتفاقاً این یکی به خونهمون نزدیکتر بود و تقریباً هر روز از جلوش رد میشدم و برای اون بابایی هم که توش نشسته بود، از روی عادت و احترام سری تکون میدادم… اولین بار بود که میرفتم توی مغازهش. بوی قرمهسبزی پیچیده بود تو فضا و طرف هنوز داشت با زبونش گوشهکنارای دهنش رو جارو میکرد. تو همین وضعیت هم آدم پرحرفی بود. تا بشینم روی صندلی، اسمم رو پرسید و اسمش رو گفت. کارش رو شروع کرده و نکرده، بیوگرافی نسبتاً کاملی از خودش ارائه داد و فهمیدم که هفته قبل رفته خواستگاری و مادرش -علیرغم اینکه خودش طرف رو انتخاب کرده بوده- وقتی از نزدیک دیدتش، نپسندیده.
«حالا باید فوری برم سراغ یکی دیگه. چکمههام داره سفید میشه.»
و دستی به کنار موهاش کشید. بعد از کمی سکوت گفت:
«آقاکاوه راستی شغل شریف شما چیه؟»
طبق عادت گفتم: «دانشگاه درس میدم.»
گفت: «جداً؟»
از توی آینه یهدونه از اون نگاهای «رفیق! تو سنت به من میخوره یا قدت، که باهات شوخی داشته باشم» بهش انداختم.
گفت: « یعنی استادین دیگه؟»
حوصله حرف زدن نداشتم. گفتم:
«اوهوم.»
گفت: «چه باحال…»
رفت و لیوانی آب برای خودش ریخت و باسروصدا خورد. جاروکشی دهنش تموم شده بود. رو به من گفت:
«آب بدم خدمتتون…»
و بیاون که منتظر جواب بمونه، رو کرد به شاگردش و گفت:
«اصغر، آقا استادن.»
شاگردش همونطور که داشت خردهموهای روی زمین رو با جاروش جمعوجور میکرد، گفت:
«نه بابا، جدی؟»
نگاهی توی آینه انداخت و دید که دارم نگاهش میکنم. گفت:
«آقا دم شما گرم.»
و اون هم زد زیر خنده. گفتم:
«چی شده؟ بگین مام هم بخندیم خب.»
سلمونیه گفت: «هیچی استاد، بیخیال.»
گفتم: «یعنی چی؟ بگین خب.»
گفت: «من و این اصغر بیکار که میشیم، تفریح مون اینه که بشینیم رو به کوچه و شغل آدمایی رو که از جلوی آرایشگاه رد میشن، حدس بزنیم.»
گفتم: «چه باحالین شماها. شغل من چی بوده تا امروز؟»
شاگرده گفت: «هیچی استاد، بیخیال.»
گفتم: «نه بگو، باحاله این کارتون.»
سلمونیه گفت: «جسارت نباشه.»
گفتم: «اه… بگو دیگه.»
شاگرده گفت: «شاطر.»