سلام آقای کیاییان عزیز
اوقاتتان خوش. منتشر شدن «قمارباز» داستایفسکی با ترجمه سروش حبیبی بهخودیخودی برای ادبیات داستانی ما اتفاق خوبی است، و این اتفاق خوب وقتی با برگشتن نشان نشر چشمه به روی جلد کتاب همراه میشود، تبدیل میشود به اتفاقی مهم؛ مهم از آن جهت که نشر چشمه در همه سالهای فعالیتش و بهخصوص از دهه هشتاد به اینسو -علیرغم همه نقدهایی که من و بسیاری از دوستان نویسنده و منتقدم به برخی عملکردهایش داریم- همواره یکی از ناشران مهم، جریانساز و تأثیرگذار در ادبیات داستانی بوده؛ چه با کتابهای تألیفیاش، و چه با کتابهای ترجمهاش. شما دو سال سخت را پشت سر گذاشتید و تواناییتان در عبور از بحران -دستکم در ذهن من- به ویژگیهای مثبت دیگری که ازتان سراغ داشتم، اضافه شد. فراتر از این، فکر میکنم اگر کسی حوصله کند و دست به پژوهشی درباره مدیران فرهنگی موفق ایران معاصر -در هر سه بخش دولتی، عمومی و خصوصی- بزند، یکی از نامهایی که در بخش خصوصی به آن خواهد رسید، نام شما خواهد بود. آنچه من در ارزیابی این سی سال فعالیت نشر چشمه میبینم، بخش زیادیش همان چیزی است که در منابع مکتوب از آن با عنوان «مدیریت نظاممند در جهت توسعه پایدار» نام میبرند؛ مدیریتی که بتواند به اصول و وظایفی که برایش وضع کردهاند یا برای خودش وضع کرده، پایبند بماند و در عین حال، اگر دولتی یا عمومی است، درست خدماترسانی کند و اگر خصوصی است، بهرهوری مالی داشته باشد. حتما شنیدهاید که میگویند درد را از هر طرف که بخوانی، درد است؛ من هم فکر میکنم آنچه را که در دو سال گذشته بر شما و مجموعه نشر چشمه گذشت، از هر زاویهای که نگاه کنیم، ناعادلانه است. برای تنبیه یک مجموعه فرهنگی / اقتصادی -آن هم بعد از آن که در دادگاه صالحهای مجرم بودنش محرز شد- به قول رفقای حقوقدان باید مجازاتی متناسب با جرم در نظر گرفته شود، نه این که تیشه به ریشهاش بزنند. زدند و البته ریشه شما و چشمهتان چنان قدرتمند بود که تیشه تاب نیاورد. راستی کاش یک زمانی مدیران دولتی و عمومی ایران -واقعا و از اعماق وجودشان- به این نتیجه برسند که چندروزه نوبتشان است و به قول قدیمیترها، این میزها به کسی وفا نکرده، کاش متوجه باشند که این فعالان فرهنگیاند که قطار فرهنگ این مملکت را پیش میبرند و آنها -مدیران- تنها مسافرانی هستند که چند روزی سوار این قطار میشوند و -پشت فرمان هم اگر حتی بنشینند- خیلی زود باید چمدانشان را دست بگیرند و پیاده شوند و بروند سراغ کارها و سیاسیکاریهای دیگر، و کاش -اگر نامه نمیخوانند یا راه نمیدانند- دستکم حواسشان به این باشد که تاریخ بهاندازه ما مهربان نخواهد بود. نمیدانم چه شد که اینها را نوشتم. نمیخواستم اینطوری شود، میخواستم بیشتر از شادی بگویم و امید؛ شادی از دیدن این آب زلالی که دوباره دارد در چشمه جاری میشود و امید به فردایی بهتر و روزهایی روشنتر. بیشتر از این مزاحمتان نمیشوم. برقرار باشید.
دوازدهم خرداد هزار و سیصد و نود و سه