سلام آقای رضاییراد عزیز
وقت به خیر. اوقاتتان خوش و ایامتان بهکام. بعد از سهسالواندی که «سلام کتاب» را مینویسم، این اولین باری است -اولین هفتهای است- که نمیخواهم دربارهی کتابی نقد و یادداشت، یا به نویسنده و مترجمش نامه بنویسم. بهانهی این تصمیم شمایید و تئاتر «آنک انسان»تان. من نمیتوانم نسبت به اتفاقهای مهم دوروبرم بیتفاوت بمانم و فکر هم میکنم که هرکس از ساحت شهرنشینی عبور کرد و به شهروند تبدیل شد، باید کموبیش همینطوریها باشد. پیش از آنکه هفتهی گذشته از اهالی ادبیات داستانی دعوت کنید برای دیدن «آنک انسان»، من دو بار دیگر در دو اجرای خصوصی کارتان را دیده بودم. آن شب بار سوم بود. بار اولی را که «آنک انسان» را دیدم، هرگز از یاد نمیبرم. در آن سالهایی بود که سقف آسمان کوتاه بود و شبها بیستاره، درها بسته و کوچهها همه بنبست. متن شما از همان ابتدا تکلیفش را با آدم روشن میکرد: همان جایی را میگویم که نینا شروع میکرد از روی متنی خواندن و مضطرب بود و مدام تپق میزد و میرسید به جایی که میرهولد را خائن خطاب کرده بود و نمیتوانست روخوانیاش را ادامه دهد. عذرخواهی میکرد و دوباره از نو شروع میکرد و باز به همانجا که میرسید، همان ماجراها. بار سوم نینا از خط خارج میشد و دیگر تاب نمیآورد و خطاب به نویسندهای که بعدتر میفهمیدیم دارد به حرفهایش گوش میدهد تا داستان زندگیاش را بنویسد، ماجراهایی را که در شوروی استالینیستی بر استادش میرهولد و گروه تئاترشان رفته بود، روایت میکرد. از اینجا به بعد متن شما شوروی استالینیستی را وامیگذاشت و مرزهای زمان و مکان را درمینوردید و تبدیل میشد به دردنامه تمام قربانیان آزادی اندیشه و بیان در هرجای دنیا که باشند. یادم هست -خوب یادم هست- بار اولی که داشتم «آنک انسان» را میدیدم، وقتی توی آن صحنهی هنوزمحبوبم، افشین هاشمی در همان نقش نینا، «کنستانسیا»ی فوئنتس را برداشت و چند صفحهای از آن را خواند، چشمهایم تار شد و نتوانستم جلوی اشکم بگیرم. «کنستانسیا» را قبلا خوانده بودم، اما آنقدری که آن شب متلاطمم کرد، رویم اثر نگذاشته بود؛ بهخصوص آنجا که میگفت: «…اینها فقط حق داشتند بمیرند، مثل میرهولد یا بابل اعدام بشوند، یا مثل ماندلشتام توی اردوگاه جان بدهند، یا مثل یسهنین و مایاکوفسکی خودکشی کنند، یا مثل بلوک از فرط ناامیدی بمیرند یا تا ابد ساکت بمانند مثل آخماتووا.» اینجا فوئتنس داشت از مرگ تدریجی اندیشه و انسان میگفت و شما چقدر بهجا این گفتوگو را بهجا وارد متنتان کرده و مرزهای جغرافیایی را درنوردیده بودید. من تخصصی درباره تئاتر ندارم، نویسندهای هستم که یک تئاتربین حرفهای هم هست و از دیدن اجرایی که نسبت به زمانهاش بیتفاوت نیست و متن شستهرفته و چندبعدیای دارد، به وجد میآید. «آنک انسان» شما من را وجد آورد و فکر کردم شاید بد نباشد این را به خودتان هم بگویم. من از سالها پیش شما را میشناسم و کارهایتان را دنبال میکنم. کسی اگر شما را تا پیش از این هم نشناخته باشد، دیدن همین «آنک انسان» احتمالا مجابش خواهد کرد که برای دیدن کار بعدیتان از همین الان لحظهشماری کند. بیشتر وقتتان را نمیگیرم. خسته نباشید و هیچوقت هم خسته نشوید.
بیستوسوم تیر هزاروسیصدونودوسه