انگور، انجیر، انار… مگر میشود قیمت گذاشت روی چنین میوههایی که نسبشان میرسد به بهشت و امروز روی زمین هم برای اینکه برسند مثلاً به پایتخت، باید از چندین و چند شهر و بنگاه و میدان میوه عبور کنند؟ الحق که این سفر دور و دراز بیقیمتشان میکند و باز شمایید که باید چک و چانه مشتریهایی را تحمل کنید که سرشان توی حساب نیست و نمیفهمند چقدر آدم زحمت کشیدهاند تا اینها برسند به دستشان؛ باغدار، باغبان، مقاطعهکار انتقالدهنده میوه از باغ به بازار شهر اول، مقاطعهکار انتقالدهنده میوه از بازار شهر اول به بازار شهر دوم، مقاطعهکار انتقالدهنده میوه از بازار شهر دوم به بازار شهر سوم، بگیر بیا تا برسی به شهر مقصد و تازه آنجا هم شما و همکارهایتان -وقتی همان آدمهایی که سرشان توی حساب نیست و نمیفهمند عرق جبین یعنی چه، در خواب ناز بودهاند- کوبیدهاید رفتهاید بازار مرکزی شهر و بار زدهاید آوردهاید ریختهاید توی دکانهایتان. کیست که قدر بداند؟ اینها به کنار. تابهحال کسی بابت نقش پررنگی که در ساختن بنیانهای فرهنگی جامعه داشتهاید، ازتان تشکر کرده؟ اصلاً حرفی از این موضوع به میان آورده؟ شمایی که اینقدر بیسروصدا، اینقدر بیتکلف فرهنگسازی میکنید، آنهم با اینهمه مآلاندیشی؟ اولین کسی که توی این ممکلت به خلقالله یاد داد انتخاب کردن چندان هم مهم نیست یا نباید باشد یا نباید اصلاً از اول میبوده یا هرگز نخواهد بود، شما بودید، با آن نوشتههای درشتی که میزدید سر چوب و فرو میکردید توی کُپه میوههای روی پیشخوانهایتان: «درهم ۱۹۰۰ تومان»، «قاطی میفروشمشون»، «برادر من، خواهر من، سوا نکن، درهمه». خوب یادم مانده که بعضیهایتان برای اینکه فرم و محتوای این کار فرهنگی جور دربیاید، شکل دکانهایتان را هم کرده بودید شبیه کتابخانههای مخزنبسته و مشتری اصلاً دستش به میوهها نمیرسید. خودتان هرچه میخواست، کیسه میکردید میدادید دستش. قربانتان بروم که دستتان هم به کم نمیرفت. طرف میآمد نیمکیلو سیبزمینی میخواست، دو کیلو کیسه میکردید، میگذاشتید روی ترازو و آنقدر هم -برخلاف سایر شهروندان این مملکت- ماشالله هزارماشالله تیزوبُز بودید و هستید و لابد در آینده هم خواهید بود، که تا مشتری میخواست به خودش بجنبد و بگوید: «قربون، من فقط نیمکیلو میخواستم…» داشتید مال نفر بعدی را برایش کیسه میکردید. راستی، میگویم اگر جایزهای برای حمایت از محیطزیست بود -مثلاً بهخاطر مصرف کمتر کاغذ و حمایت از حیات درختان و مقولاتی از این دست- باید بیبروبرگرد جایزه را میدادند به صنف شما. نه چون امروز دیگر از آن پاکتهای قهوهایرنگ نوستالژیک استفاده نمیکنید، چون هیچوقت کاغذهای معصوم را برای چاپ گرفتن رسید برای مشتری حرام نمیکنید. بنیان جامعه بر اعتماد است آقا، اصلاً چه معنی دارد بردارید برای هر مشتری رسید خریدش را روی کاغذ چاپ بگیرید بدهید دستش؟ اعتماد ندارد، برود از یک جای دیگری خرید کند که اعتماد داشته باشد بهش. مقاومتتان در این زمینه، فداکاریتان برای اینکه حتی اگر شده یک درخت، فقط یک درخت کمتر قطع شود، آنقدر احترامبرانگیز است که فعالان حامی محیطزیست -اگر معرفتش را داشته باشند- باید روزی در حمایتتان دست به کاری بزنند که توی تاریخ ثبت شود. اما حیف، حیف که این روزها آنها به دریاچهها بیشتر از درختها اهمیت میدهند.