سایه سنگین جنگ روی همه کارهای بل هست؛ مخوف و تلخ. «خانه بیحفاظ» هم استثنایی بر این قاعده نیست. سایه هست، حتی مخوفتر و تلختر از خیلی نوشتههای دیگر او. در جهانی که بل در «خانه بیحفاظ» خلق میکند، فلاکت و نکبت به حدی است که دیگر ثروت اشرافی و تحصیلات دانشگاهی و فرهیختگی و هنر و -در یک کلام- هیچ عامل و یا کیفیت اعتباردهنده اجتماعیای نمیتواند آدمها را نجات دهد. اضمحلال همگانی است. همه در بدبختی شریکند، در فلاکت و نکبت هم. البته امید در «خانه بیحفاظ» هم مانند بسیاری از آثار دیگر بل مفهومی نجاتبخش است. شخصیتهای اصلی «خانه بیحفاظ» دو پسربچه هستند به نامهای مارتین باخ و هاینریش بریلاخ. این دو گرچه نه گذشته درخشانی دارند و نه حال خوبی، اما آینده پیش رویشان است. این امید به آیندهای بهتر را در آثار بسیاری از نویسندهها و هنرمندان سالهای بعد از جنگ در اروپا میتوان دید. ماترین و هاینریشِ «خانه بیحفاظ» خیلی زیاد شخصیت مومو (شخصیت اصلی رمان «زندگی در پیش رو»ی رومن گاری) را به ذهن متبادر میکنند، گرچه کیفیت زندگیشان خیلی با او متفاوت است. مومو، مارتین و هاینریش همه کودکانی هستند که جنگ خیلی زودتر از موعد بزرگشان کرده. آنها در کودکی با پدیدههایی روبهرو شدهاند که تبعاتش تا آخرین لحظه عمر همراهیشان خواهد کرد. و البته آنها شاید بتوانند همان کسانی باشند که آیندهای متفاوت را کشورهایشان رقم میزنند. شاید علت این امیدواری در آثار نویسندگان بعد از جنگ را باید در این واقعیت جست که در اوج بدبختی -وقتی دیگر حتی کورسویی از نور وجود ندارد- تنها دستاویزی که میتواند خون زندگی را در رگهای انسان و جامعه به حرکت درآورد، امید است… این امید دوستداشتنی… در «خانه بیحفاظ» بل دوربینش را برمیدارد به خصوصیترین قسمتهای جامعه جنگزده آلمان سرک میکشد. او پرده خانهها را کنار میزند و روابط اعضای خانواده با یکدیگر و با سایر اعضای جامعه را به تصویر میکشد. او کودکانی را به خوانندهاش نشان میدهد که در اوضاع نابسامان اقتصادی و اخلاقی جامعه بعد از جنگ روی پای «عمو»ها بزرگ میشوند: «پسر کوچولویی که اسم کوچک پدرش -هاینریش- را گرفته بود، و با این آگاهی بزرگ شد که مادرش با عموهای زیادی زندگی میکند.» («خانه بیحفاظ» / هاینریش بل / ناتالی چوبینه / انتشارات سپیده سحر) او ادبیان و روشنفکرانی را به خوانندهاش نشان میدهد که برای شاعری نهچندان مهم که در جنگ از دنیا رفته، بقعه و بارگاه درست کردهاند تا خود کلیددارش باشند و کاسبیشان را بکنند. او ناپدریای را به خوانندهاش نشان میدهد که دخترک کوچک زنش را مورد کودکآزاری قرار میدهد. او در «خانه بیحفاظ» خیلی چیزها از آلمان مصیبتزده بعد از جنگ را به خوانندهاش نشان میدهد؛ بیپرده، بیحفاظ… و اصلا یکی از امتیازهای بل در مقام نویسنده همین صراحت اوست.
«خانه بیحفاظ» شروع جذابی ندارد. بیشتر خواننده را سردرگم میکند تا سرگرم. بل سعی میکند -همانطور که بسیاری از نظریهپردازان و نویسندههای بزرگ ادبیات مدرن گفتهاند- از مقدمهچینیهای طولانی و مخل پرهیز و خواننده را به وسط داستانش پرتاب کند. این ایده بدی نیست. نمونههای موفقی هم دارد که شاید «مسخ» کافکا از درخشانترین آنها باشد. اما ایراد کار بل اینجاست که از همان ابتدا میخواهد همه شخصیتهای نهچندان کمتعداد رمانش را بهنوعی معرفی کند و حتی روابط میان آنها را هم به خوانندهاش نشان دهد. وقتی همه اینها در شروع رمان فشرده میشود، خواننده تبدیل میشود به موجودی سردرگم که باید میان شخصیتهای جدید گیج و گول بچرخد؛ شخصیتهای جدیدی که هرکدام میخواهند دستش را بگیرند و به سمتی ببرند. از این حیث نقد جدی به پیرنگ «خانه بیحفاظ» وارد است، چراکه این شکل توالی رویدادها، میتواند خواننده را پس بزند. اما اگر خوانندهای کمی صبوری کند و از این خوان پرپیچوخم بگذرد، میرسد به داستانی که یکی از زیباترین عاشقانههای بل را در درون خود مستتر دارد. بل -گرچه کمتر این را در آثارش نشان میدهد و با کمی سختگیری حتی میشود گفت که از نشان دادنش معمولا پرهیز میکند- نویسندهای است آکنده از احساس. این را توی داستانهای بل میتوان عیان دید. او بیشتر اوقات تلاش میکند پدیدهها را به شکلی نظاممند بررسی و داستانهایش را در چهارچوبی منطقی روایت کند، اما در همین بررسی نظاممند و چهارچوب منطقیای که ساخته و پرداخته میکند، هرازگاه احساسش -احساس نابش- مجال بروز پیدا میکند و نشان میدهد که بل -به عنوان نویسندهای متعلق به ادبیات بعد از جنگ و باز متعلق به نسلی که داعیه عبور از مدرنیستم اوایل قرن بیستم را با همه شاخصههایش دارد- چه میراثدار خوبی برای اسلاف هنرمندش است؛ بهخصوص برای اکسپرسیونیستها و امپرسیونیستها.
«نگاهی به او کرد و آه کشید، و چشم او تابلویی افتاد، که پشت سر دندانپزشک به دیوار آویخته بود: اونکل در نور آفتاب. نقاش مقدار زیادی رنگ زرد تند حرام کرده بود، تا کاری کند که رود راین، کوههای پوشیده از تاکستان و سواد زیبای شهر کوچک آفتابی به نظر برسند، اما بیهوده این همه زرد حرام کرده بود: اونکل اصلا آفتابی به نظر نمیرسید.» («خانه بیحفاظ» / هاینریش بل / ناتالی چوبینه / انتشارات سپیده سحر)
در «خانه بیحفاظ» هاینریش بل دست به تجربهای میزند که در آثار نویسندگان قرن بیستم و بعد از آن کمتر به چشم میخورد: تعدد شخصیتها. آوردن شخصیتهای زیاد در رمان، کار چندان آسانی نیست، بهخصوص وقتی نویسنده بخواهد همه آنها را کم و بیش به یک اندازه به خواننده نشان بدهد، و البته رمان را هم به سمت طولانیتر شدن پیش میبرد. این کار در آثار کلاسیک فراوان به چشم میخورد. اما نگاهی به آثار ادبی نشان میدهد که هرچه به زمانه معاصر نزدیکتر شدهایم، نویسندهها ترجیح دادهاند در آثارشان با شخصیتهای داستانی کمتری سروکار داشته باشند. بل در «خانه بیحفاظ» بیشتر از بیست شخصیت داستانی خلق میکند که هرکدام هویت ویژه خود را دارند و در نگاهی دقیقتر و عمیقتر، هرکدام نماینده قشر یا گروهی از مردم جامعه آلمان در سالهای پس از جنگ هستند. این ویژگی به «خانه بیحفاظ» بُعد میدهد و آن را در میان آثار بل تبدیل به رمانی شاخص میکند که بهخوبی از عهده بازنمایی زمانه خود برآمده است. امیدوارم موقع مطالعه پیشنهاد این هفته «سلام کتاب» کمی خوصله به خرج دهید و تردید نداشته باشید که پس از عبور از پیچ اول، به دشتی زیبا و خرم خواهید رسید که در آن لحظههایی زیبایی در انتظارتان است.