تصوير و متن از صفحهی سوری امینی.
كتاب هشت و چهل و چهار ماجراي مرد ساعت سازي است كه اين شغل از پدر بزرگ به پدر و از پدر به پسر رسيده . مرد ساعت ساز تصادف مي كند . ساعت هايي كه روي تخت بيمارستان افتاده ذهنش درگير ثاينه ها و زمان گذشته و حال ميشود . دالان به دالان مخاطب را با خود مي كشد . به گذشته كوچه پس كوچه هاي تهرانِ زنده و سرحال با خاطرات جذاب . به اكنون ِ تهران پير و بيمار اما عاشقيت كردنهاي تمام نشدنيش .حس مي كني راوي دستت را گرفته بهت مي گويد از زيباييهاي تهران سرسري گذر نكن. با دقت ببين ، لذت ببر . همه جا را مي شناسي. رفته اي ،اما دقت نكرده اي . بعداز تمام شدن كتاب دلت مي خواهد تهران گردي كني ، اين دلبر هزار چهره را كشف كني