نویسنده: آزاده شریعت
جمعخوانی داستان کوتاه «شنل»۱، نوشتهی نیکُلای گوگول۲
آکاکی آکاکییویچ مثل تمام آدمهای همطبقهی خود، قائمبهذات نیست؛ فردیتی فرعی است که بهعنوان اصل موردقبول نیست. او آمده تا بخشی ناچیز از یک مجموعه باشد. فرزندی است که قرار است قسمتی از پازل خانواده باشد. حالا اسمش و رسمش چه باید باشد، چندان اهمیتی ندارد. او آمده تا در جامعهی ضعیفپرور و استثمارگر، بهنفع طبقهی حاکم کار کند، بیآنکه بداند و بفهمد که بهعنوان موجودی زنده حق بهره بردن از زندگی را دارد. نادیده گرفته شدن در تمام طول زندگی از او موجودی منفعل ساخته که حتی در خلوت به عصیان نمیاندیشد؛ نه به عصیان، و نه به هیچ مفهوم دیگری. حقوقش را نمیشناسد. دیگر خودش هم خودش را اصل نمیداند. زندگیاش در یک دور باطل بین خانه و اداره با غذا و لباس و کار تکراری میچرخد. او فقط وظیفهای را که جامعه به او سپرده، با سماجت و وسواس دنبال میکند. آکاکی چنان غرق در عادات روزمره شده، که حتی اوقات فراغتش را هم به بیهودگی میگذراند. تنها نقطهی قوتش رونوشتبرداری است؛ کاری که تعقل و خلاقیت نمیشناسد، کاری که جامعه از او توقع دارد و او با مهارت تمام انجامش میدهد، حتی اگر موردتقدیر قرار نگیرد، حتی اگر حقیر شود یا مورد بیاحترامی و بیمهری واقع شود. تنها توقع او از زندگی این است که برابر با دیگرانش بدانند و مدام با گفتن «من برادر شما هستم» تمنای برابری میکند. او خودش را بهرسمیت نمیشناسد. خودش را نمیبیند. سرووضعش نامرتب است. لباسش مندرس است و فقرش هویدا. آکاکی متوجه هیچکدام از اینها نیست، تا روزی که سرما به جانش نفوذ و او را دچار بدندرد میکند. یک عامل بیرونی به حوزهی آگاهیاش وارد میشود و او را متوجه وضع اسفبارش میکند. او میفهمد که مشکل از شنل کهنهای است که میپوشد؛ شنلی که دیگر قابل تعمیر و نگهداری نیست. تنها راه نجات تهیهی یک شنل جدید است. این نوگرایی و آگاهیِ نو به او انگیزهی تلاش و تغییر میدهد؛ برنامهها و عادات گذشتهاش را دستخوش دگرگونی میکند و با تمام سختیهایش بهاندازهای کیفناک است که تبدیل به معشوق آکاکی میشود. سرانجام او به اولین ثمرهی تلاش خودخواستهاش میرسد و صاحب شنلی نو میشود. اما جامعهی دونپرور سرکشی و بیداری این طبقه را برنمیتابد. دست انداختنها و بهسخره گرفتنها ادامه دارد تا او را به همان جایگاهی که ازپیش برایش درنظر گرفته شده بوده، برگرداند. شنل در شب سرخوشی آکاکی از او دزدیده میشود. گنج زندگیاش، معشوق دلخواهش، بهسرقت میرود. آکاکی آشفته به قانون پناه میبرد، اما قدرت در دست نوکیسگان تازهبهدورانرسیده است و قانون، آوارهی هزارتوی بوروکراسی. رسیدگی به امور فرومایگان در شأن و منزلت تیمسار نوکیسه نیست و بهترین راه برای دک کردن شاکی مظلوم، متهم جلوه دادن اوست. آکاکی بهرسم گذشته با اهانت از در رانده و به جایگاهش پس زده میشود، اما بازگشت به گذشته برای او غیرممکن است. او دیگر تحمل زندگیْ بدون لذتِ تازهتجربهکرده را ندارد. از پا درمیآید، اما روحش دست از شهر بیعاطفه برنمیدارد. آدمهای زیادی کارمندی رنگپریده را میبینند که سرگردان در شهر دنبال شنلش میگردد. او وجدان جمعیِ مردمی سرکوبشده است که دست به عصیان زده. پلیس در پی نابودی اوست؛ در پی خاموش کردن وجدان شهر. اما او لابهلای آدمها سرک میکشد و خودنمایی میکند. خیلی زود سروقت تیمسار نوکیسه هم میرود. تیمسار وحشتزده متوجه ظلم خود میشود، شیوهی زندگیاش را تغییر میدهد و دیگر شبح را نمیبیند. وجدان جمعی، شبحوار در شهر میچرخد تا گریبان ظالمان را بگیرد، تا روزی آگاهیْ خودخواسته و درونی شود و بهجای شنل در ذهنها و دلها و اندیشهها نفوذ کند، تا روزی که اصلاح شروع شود.
۱ . The Overcoat
۲ . (Nikolai Vasilievich Gogol (1809-1852