امروزِ روز دانشجوهایی که حوصله یادداشتبرداری سر کلاس رو ندارن، از تکنیکای مختلفی برای عقب نموندن از قافله استفاده میکنن؛ اگه اصلاً اهل فکر کردن به قافله و عقب نموندن و مسایلی از این دست باشن. بعضیا از همون تکنیک قدیمی کپی گرفتن جزوه دیگران استفاده میکنن. اینا معمولاً دیر مییان سر کلاس و همینطور که طول کلاس رو طی میکنن تا برسن به اون ته و بشینن لژ، سرک میکشن روی میزا و جزوههای دیگرون رو ارزیابی میکنن تا بهموقعش حالی به آدم مناسب بدن و جزوهش رو امانت بگیرن. بعضیا ته کلاس مییان و با دوربین ده مگاپیکسلی موبایلشون از تخته عکس میندازن. گاهی با خودم فکر میکنم شایدم اینا با همون پولی که برای کپی کردن جزوهها ندادهن و پسانداز کردهن، تونستهن موبایل فلان بگیرن با آپشنای بهمان. بعضیام با خودشون ریکوردر مییارن و میذارن روی میز و حرفای آدم رو ضبط میکنن. یه بار ته یکی از کلاسام داشتم کاغذام رو از روی میز جمع میکردم که دیدم یه ریکوردر هنوز روی میزه. بچهها کموبیش از کلاس رفته بودن بیرون. نگاهی به سه چهار نفر مونده کردم و گفتم:
«بچهها این مال کیه جامونده اینجا؟»
جواب ندادن. مشغول گپ زدن بودن. بلندتر گفتم:
«بچهها این مال کودومتونه مونده اینجا؟»
باز چند ثانیهای کسی چیزی نگفت. نفس گرفته بودم برای بار سوم سؤالم رو بپرسم، که پسری که موهای سیخسیخی داشت، برگشت و گفت:
«مال ماها نیست استاد.»
گفتم: «خیلهخب، من میبرمش که گموگور نشه. صاحبش پیدا شد، بگین بیاد پیش من.»
و رفتم. اون روز توی دانشگاه و بعد هم در تمام طول هفته مدام منتظر زنگ تلفن بودم و خبری نشد. کمکمک حتی نگران شدم و -لابد تحت تأثیر فیلمهای سینمایی پلیسی / جنایی- به این فکر افتادم که نکنه اصلاً یه غریبه اون ریکوردر رو گذاشته روی میز تا حرفایی رو که من سر کلاس میگم -به هر دلیلی- ضبط کنه و ازشون مدرکی یا سندی علیه خودم دستوپا کنه. حتی به کارهای احتمالیای فکر کردم که ممکن بود مرتکب شده باشم و کسی بهخاطرشون خواسته باشه مدرک یا سندی علیهم تو دستش داشته باشه. یه هفته گذشت و دوباره روز اون کلاسم رسید. داشتم آماده میشدم راه بیفتم سمت دانشگاه. تلفنم زنگ زد. اسمش رو گفت. نشناختم. نشونی داد. خودش بود. گفتم:
«شما انگار پول ندادین بابت این ریکوردر. از تو جوب پیداش کردین که اینقدر براتون بیاهمیته؟»
گفت: «نه استاد، بچهها گفتن دست شماست، دیگه خیالم راحت بود.»
گفتم: «یادآوری هم لازم نبود البته، از تو کیفم درش نیاوردم اصلاً، مبادا که یادم بره امروز بیارمش دانشگاه. بههرحال ممنون بابت یادآوریت، فقط یادت باشه سر کلاس بگیریش ازم.»
گفت: «مرسی استاد، اما راستش میخواستم بگم امروز نمیتونم بیام کلاس.»
گفتم: «درس مهمی داریم امروز.»
گفت: «استاد درسای شما همهش مهمه و جاش هم رو چش ما. اما من تو تیم فوتبال دانشگام. امروز بازی داریم. قراره افتخار کسب کنیم برا دانشگاه.»
گفتم: «حالا چی؟ نیارمش؟»
گفت: «چرا بیزحمت بیارینش.»
چند لحظه سکوت شد. منتظر بودم که مثلاً بگه فلانی مییاد پیشتون، لطف کنین بدینش به اون. گفت:
«یه خواهشی داشتم.»
گفتم: «بفرمایین.»
گفت: «اگه میشه تو کلاس روشنش کنین و حرفاتون رو برام ضبط کنین.»