اواسط ترم بود. قرار بود دانشجوهام مطالعاتشون رو بهصورت کنفرانس ارائه بدن و بخشی از نمرهی پایان ترمشون رو بگیرن؛ به قول خودشون، نقداً بگیرن! بهشون گفته بودم که پیش از شروع کلاس مقدمات رو فراهم کنن تا بتونیم از زمان کلاسمون بهترین و بیشترین استفاده رو ببریم. توی کلاس که رفتم بهنحو تعجببرانگیزی دیدم همهچیز مهیاست برای شروع کار: پردهها رو کشیده بودن، چراغها رو خاموش کرده بودن، دستگاه پروژکتور رو وصل کرده بودن، و حتی یکی از بچهها نشسته بود پشت دستگاه، لابد بهعنوان داوطلب برای اولین ارائه. کموبیش میشناختمش. از دانشجوهای پرحرف و شروشور کلاس بود. قدی بلند داشت و اندامی چهارشونه. روی صورتش یه خط مورب بود با چندتا جای بخیه؛ خطی که درست از کنار چشم چپش میگذشت و تا بالای استخون فکش میرسید. همیشه من رو یاد بچهشرهای دبیرستانهای دهههای چهل و پنجاه و شصت مینداخت -از اونایی که تو «گوزنها» و «دبیرستان» دیده بودم- و بارها فکر کرده بودم که اگه یهوقت با استادی دربیفته، چقدر برای استاده بد میشه! بچههای کلاس بهش میگفتن «کُنده». میخورد بهش. هنوز کیفم رو نذاشته بودم روی میز که گفت:
«استاد اول من میتونم یه فیلمی نشون بدم؟»
گفتم: «قراره اسلاید نشون بدین، درباره پروژهتون. وقتمون اونقدرا زیاد نیست.»
گفت: «خیلی کوتاهه استاد. ضرر نمیکنین. خودم توش بازی کردهم.»
«ضرر نمیکنین» و «بازی کردهم» رو جوری گفت که تحکمی رقیق رو کاملاً میشد توی لحنش احساس کرد. چند نفری از بچهها هم دنبال حرفش رو گرفتن که: «بذارین نشون بده»، «خیلی باحاله فیلمه» و چیزایی از ایندست. نمیدونستن که اگه اصرار نمیکردن هم، من چندان علاقهای به کلکل کردن با کُنده نداشتم و حتماً قبول میکردم؛ خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو میکردن. لبخندی زدم و گفتم:
«اگه غیراخلاقی نیست، بذارش.»
چشمهاش برق زد، و من دلم هری ریخت پایین. اولین صحنه فیلم کلوزآپ پلاک یه ماشین بود: ماشین خودم، که توی پارکینگ دانشکده پارکش میکردم. زیرچشمی نگاهی انداختم به کُنده. اون خنده شرارتبار هنوز روی صورتش بود. منتظر بودم دوربین بچرخه و تصویر بره رو لاستیکهای پنچر یا شیشههای شکسته ماشینم. زومآوت شد. کنده توی تصویر بود، با یه لبخند گنده. نیمچه تعظیمی کرد؛ درست مثل کسی که میخواد نمایشی رو شروع کنه. برگشت به سمت ماشینم. و من داشتم به این فکر میکردم که لاستیک ماشین رو با چی راحتتر میشه پنچر کرد، یا شیشههاش رو با چی سریعتر میشه ترکوند.
«کسی میتونه با خودش تبر بیاره تو دانشکده؟»
یه بار دیگه برگشت و به دوربین نگاه کرد، سری خم کرد، لبخندی زد، رو کرد به ماشین، و شروع کرد به پاک کردن شیشههاش. کلاس با خنده بچهها منفجر شد. خودم هم نتونستم خندهم رو کنترل کنم و پابهپای بچهها یه دقیقهای خندیدیم. لابهلای خنده دیدم که داره قالپاقهای ماشین رو هم دستمالکِشی میکنه. فیلم و خنده که تموم شد، گفت:
«استاد حالا که انقدر حال کردین، یه نمره اضافه بهم بدین.»
راست میگفت. کارش واقعاً بامزه بود، از اون شرارتهایی هم نبود که بشه بهش عتاب و خطاب کرد؛ اتفاقاً به نظرم خیلی هم خلاقانه بود. چند ثانیهای فکر کردم چی بگم بهش. به نتیجهای نرسیدم. یه بار دیگه زد فیلم رو از اول پخش کنه. نگاهم افتاد به پلاک ماشینم. دست کردم فهرست اسامی رو از تو کیفم درآوردم. با ته رواننویس کوبیدم روی میز و گفتم:
«ایدهت محشر بود، اما بازیت اصلاً!»
و اسم اولین نفر رو خوندم.