نویسنده: آزاده شریعت
جمعخوانی داستان کوتاه «زندگی پنهان والتر میتی»، نوشتهی جیمز تربر
جیمز تربر به خاطر حادثهای در کودکی، که برادرش مسبب آن بود، یکی از چشمهایش دچار آسیب شد و به مرور بیناییاش را از دست داد. همین اتفاق باعث شد بعدها از ورود او به ارتش در زمان جنگ جهانی اول ممانعت به عمل آید. شرایط جسمی او که در زندگیاش تأثیرگذار بود، اوضاع روحی و روانیاش را هم تحتتأثیر قرار داد. اما او این آشفتگیها را دستمایهی طنز و فکاهی در داستانهایش قرار داد و تلخی زندگی و درونیات خودش را با مسخرگی به خواننده اعلام کرد.
«زندگی پنهان والتر میتی» با خیالبافی کاراکتر محوری شروع میشود، چون برای او اصالت با دنیای خیال است تا واقعیت. جملهی شروع داستان این است: «جا نمیزنیم»؛ جملهای توأم با تحکم و اراده، زیرا والتر تصمیم گرفته زندگی را با خیال و وهم بگذراند. در غیر این صورت، زندگی برایش ارزش زیستن ندارد. در اولین رؤیا او خلبان یک هواپیمای نیروی دریایی است که هیچکس جز او قادر به راندنش نیست؛ فرماندهای با یونیفورم رسمی که کلاهی روی چشم بیحالتش را پوشانده. گویی فرمانده میل به پوشاندن یک چشم خود دارد. او میتواند به همه دستور دهد و دیگران با اطمینان اوامرش را اجرا میکنند و میدانند او تنها کسی است که میتواند نجاتشان دهد. هواپیما با صدای تکرارشوندهی «پوکهتا، پوکهتا» روشن میشود. وقتی صعود هواپیما و حظ خیال در اوج است، صدای خانم میتی، همسر والتر، او را به دنیای واقعی میآورد. والتر به زنی که ناآشنا به نظر میآید، نگاه میکند، چون در این فضا غریب است. در زندگی واقعی، زن است که تحکم دارد و امرونهی میکند و والتر مطیع اوست. والتر و همسرش در حومهی شهر زندگی میکنند و روزهایی در هفته برای انجام کارهایی به شهر میآیند. زن از والتر میخواهد که از سرعتش کم کند. او والتر را از دنیای آشنای خیال و پرواز در نیروی دریایی به زمین شهری میآورد. از گفتوگوهای زن معلوم است که مرد تحت نظر دکتر است و گاهی بیماری او شدت مییابد و گویا امروز یکی از همان روزهاست، زیرا به نظرش مرد جوش آورده. والتر همسرش را مقابل آرایشگاهی پیاده میکند و زن به او یادآوری میکند در این فاصله برای خودش گالش بگیرد. والتر گالش دوست ندارد، اما آنچه اهمیت ندارد امیال اوست. خانوم میتی او را به خاطر دست نکردن دستکشهایش مؤاخذه میکند. والتر اجبار را میپذیرد و دستکشها را دست میکند، اما در اولین فرصت از شرشان خلاص میشود. به محض این که پاسبانی در خیابان فریاد میزند «آقا سریع»، والتر دستکشها را دستش میکند. هر تحکم و فریادی او را یاد همسرش میاندازد و ناخودآگاه تمام دستورهای زندگیاش را اجرا میکند و باز در اولین فرصت از آنها سر باز میزند. در پرسههای بیهدفش در شهر به یک بیمارستان میرسد. یکی از کارهای درخشانی که نویسنده در فرم این داستان انجام داده، ایجاد فرایند گذار و انتقال است. او با مهارت و ظرافت، والتر را از صحنههایی در خیال به صحنههایی در واقعیت منتقل میکند و بالعکس. خواننده این جابهجایی بین سیالیت وهم و واقعیت دنیای اطراف او را درک میکند و میبیند. والتر با دیدن بیمارستان، خودش را در هیأت پزشکی میبیند که بیماری در حد و اندازهی رفقای روزولت را جراحی میکند و کتاب شاهکار پزشکی نوشته و پرستار زیبایی اطرافش میچرخد و دستوراتش را اجرا میکند. او قهرمان بیهمتای آمریکای شرقی در علم پزشکی است و دوباره دستگاهی را تنها با یک خودکار به کار میاندازد، که صدایی تکرار شونده از آن شنیده میشود: «پوکهتا، پوکهتا». حالا این تکرار به خواننده میفهماند که صدا در مغز والتر تکرار میشود. حال والتر خوب نیست. صدای فریادی والتر جراح را به ماشین برمیگرداند. آقای جراح که دستگاه بینظیری را تعمیر کرده حالا از پارک کردن ماشین خود عاجز است. او با حواسپرتی سوئیچ را به پارکبان میسپارد تا بیش از این گند نزند. به نظر والتر، شهریها فقط آدمهای مغروری هستند که ادعا دارند همه چیز بلدند. والتر از بستن زنجیر چرخ ناتوان است و برای پنهان کردن ناتوانیاش دست راستش را نوارپیچ میکند. او گرفتاریهای مهمتری دارد. مدام باید فکر کند زنش چه چیزهایی برای خرید سفارش داده. باید محیط شهر و مصائبش را تحمل کند. فریاد روزنامهفروش او را نجات میدهد. والتر تبدیل به تیرانداز ماهری در صحن دادگاه میشود. کارشناسی که تمام اسلحهها را میشناسد و اگر دست راستش باندپیچی شده باشد با دست چپ تیراندازی میکند. مهارت او دل دختر زیبارویی را آنچنان برده که دختر خودش را در آغوش او رها میکند. فریاد دیگری والتر را به شهر و نزد زنی که او را به ریشخند گرفته برمیگرداند. او به دنبال خرید سفارشهای همسرش در یک مبل چرمی خودش را رها میکند و توهم خلبان بمبافکن جنگی بودن در او جان میگیرد و به قهرمانی جنگی بدل میشود. فرماندهای شجاع که در مقابل مرگ بیتفاوت است و برندی سر میکشد. صدای آتشافکنها بلند میشود. صدای «پوکهتا، پوکهتا» پرطنینتر از قبل در سر والتر تکرار میشود. کشمکش او با خودش و با محیط عذابآور شهری به اوج رسیده. خانوم میتی با ضربهای به شانهی والتر، قهرمان جنگ را از اوج آسمان خیال بر مغاک پست واقعیت میکوبد. خانوم میتی فقط از او سراغ سفارشهایش را میگیرد. والتر میگوید: «تو فکر بودم. هیچ فهمیدهای من هم گاهی فکر میکنم؟» والتر مشتش را برای زن باز میکند. دلش میخواهد زندگی و سبک و سیاق او هم به رسمیت شناخته شود و فکرهایش که تمام دارایی اوست، مهم تلقی شود. اما زن در جواب میگوید: «برایت درجه میگذارم.» به نظر زن او بیمارتر از همیشه است. خانوم میتی به داروخانه میرود و مرد به دیوار تکیه میکند. او آخرین رؤیایش را قهرمانانه میآفریند. پک آخر را به سیگار میزند و مغرور و شکستناپذیر خودش را به جوخهی آتش میسپارد.
تربر این داستان را پیش از چاپ، پانزده بار بازنویسی کرده. او در این داستان سطر به سطر دنیای خیال و واقعیت را در تضاد با هم قرار داده تا بتواند آرزوها و ضعفهای شخصیت محوری داستانش را بازنمایاند. تربر در نهایت در این بازنمایی، قهرمانی را خلق میکند که شجاعت ابراز خودش را دارد و خودش را در تیررس نگاههای مردم جامعه قرار میدهد اما از دنبال کردن رؤیاهایش سر باز نمیزند.