آخرهای کلاس است. توضیحات تکمیلی را برای تحویلپروژه هفته دیگر میدهم و میگویم کلاس آزاد است. میگویم:
«اگه کسی سؤالی داره بپرسه، اگه کاری داره بگه، اگه هم کسی میخواد بره، بره. هفته دیگه لطفن سر وقت بیاین و با دست پر.»
نگاهم دوخته میشود روی چشمهای صورتزخمی. لبخندی میزنم. لبخند نمیزند. روز اول ترم از دیدنش حسابی شوکه شده بودم. موهای بلند و آشفتهای داشت با چشمهایی وحشی، و جای بخیهای که از بالای یکی از ابروهاش میآمد تا روی گونه. فکر کرده بودم «اون تیغی که این خط رو بریده، چهجوری بوده که چشمش رو ناکار نکرده.» زنجیری دور گردنش بود و دگمههای پیراهنش تا روی سینهها باز. حضورش با این وجنات توی کلاس طراحی موقعیت پارودیکی را میساخت که هنوز هم که ترم دارد تمام میشود، دستکم در ظاهر خیلی فرقی نکرده است. حالا البته میدانم این جای زخم روی صورتش برای چیست. او هم میداند که اسمش را گذاشتهام صورتزخمی. یکی از دخترها که اسمش را گذاشتهاند صورتی -چون همیشه همهچیزش از کیف و جامدادی گرفته تا کاپشن و کفش، صورتی است- شروع میکند به چانه زدن برای تحویل هفته بعد. همانطور که دارم تخته را پاک میکنم، میگویم:
«تو اگه وقت کمتری برای صورتی بودن بذاری، حتماً به همه کارات میرسی.»
بچهها میزنند زیر خنده. خودش هم. خودم هم. صورتزخمی نمیخندد. یک حسی بهم میگوید کارش بیخ پیدا کرده. شاید دوباره با زنش مشکلی پیدا کرده، یا خانوادهاش، یا همان ماجرایی که صورتش را زخمی کرده. وقتی بهم گفت فقط بیست و یک سالش است، مانده بودم چهارشاخ. خواستم بهش بگویم سنش خیلی بیشتر از اینها به نظر میرسد. نگفتم. فقط گفت زن دارد و دارد هم طلاق میگیرد، دیگر نتوانستم سکوت کنم. گفتم «چی کار داری میکنی با زندگیت.» گفت «زندگی ما شده آخرت یزید. چیز زیادییم ازش نمونده. بعدش هم خلاص…» گفتم «میدونی اسمت رو چی گذاشتهم؟» گفت «نه.» گفتم «صورتزخمی…» و ماجرای صورتزخمی را برایش تعریف کرده بودم. موقعی که میخواست از کلاس بیرون برود، برای اولین بار لبخندش را دیده بودم. دستم را دراز کرده بودم و گفته بودم «میخوای فیلمش رو برات بیارم ببینی؟»
بیشتر بچهها رفتهاند. چندتایی که ماندهاند، دورم را گرفتهاند و هرکسی چیزی میگوید. درسخوانترها یا آنهایی که ادای درسخوانترها را درمیآورند -مثل همیشه که ته ترم میشود- مشورت میکنند که فلان درس را با فلانی بردارند یا نه. یکیشان که عینک بدون فریم دارد، درباره درس طراحی میپرسد. میگویم:
«با کودوم استادا ارائه شده؟»
اسمهاشان را میگوید. همسرم هم هست، خودم هم هستم، و دو نفر دیگر. میگویم:
«با من که داشتهین. پیشنهاد میدم با خانومم بردارین. درباره اون دو نفر دیگه نظری ندارم.»
آنقدری زکاوت دارند که بفهمند این «نظری ندارم» یعنی دقیقاً چه نظری دارم. زکاوت خارقالعادهای هم نمیخواهد البته. همان عینکیه دوباره میگوید:
«میگن خانومتون سختگیره. ما نگران اینیم.»
نگاهی به کلاس میاندازم. جز اینهایی که کنار میزم هستند، همه رفتهاند و فقط صورتزخمی مانده. سرش را گرفته توی دستهاش. پوشهام را میگذارم توی کیفم. میگویم:
«شیوه تدریس ما یکیه. نمیدونم اونی که این حرفو زده، کی بوده و یا تجربهش چی بوده. ما شیوههامون یکیه. و البته ایشون به نظر من، هم علاقه بیشتری به کارشون دارن و هم بیشتر دل میسوزونن. طبیعتاً میدونی که فرقی هم نمیکنه کی بره تو کلاسشون. اینکه دارم اینا رو بهت میگم، چون ازم پرسیدی و مشورت خواستی.»
یکی دیگر که موهاش بلند است و مثل فوتبالیستهای اسپانیایی یا آکتورهای امریکایی ریخته روی صورتش و نصفش را پوشانده، میگوید:
«نه استاد، ما شما رو با هیچی عوض نمیکنیم.»
میخندم و میگویم:
«اینجوری که ترسناک شد ماجرا.»
آنها هم میخندند. ادامه میدهم:
«ایشون هم علمشون از من بیشتره، و هم علاقهشون به تدریس. در مجموع از من خیلی معمارترن. شمام مشورت خواستین از من. وگرنه که مسأله، مسأله شماست.»
فوتبالیست / آکتور میگوید:
«استاد یه چیزی بگم؟»
«…»
«دلخور که نمیشین، نمرهممره که کم نمیکنین.»
«…»
«استاد یه انتقادی دارم بهتون. بعد بد نشین با ما.»
میگویم:
«ای بابا…»
لبخندی میزند و میگوید:
«استاد، زشته، اینقدر زنذلیل نباشین.»
همهشان، همهمان میزنیم زیر خنده. صورتزخمی را میپایم. نمیخندد. میگویم:
«ممنون از پیشنهادتون. حالام دیگه برین من میخوام یه گپی با ایشون بزنم. بعد هم دوباره کلاس دارم.»
میروند. میروم مینشینم کنار صورتزخمی. چیزی نمیگویم. میگوید:
«میخوام برم استاد، تنها نه، با زنم. همین فردا پسفردا. دوستش دارم، اما اینجا نمیشه، نمیذارن زندگیمونو بکنیم. برامون دعا کنین.»
میخواهم بگویم فرار نکن، بجنگ، لااقل دانشگاهت را تمام کن، اما فکر میکنم آن چاقو شاید دفعه بعد، بهجای صورت توی قلبش فرود بیاید. بلند میشوم. دستم را میگذارم روی شانهاش. کیفم را میاندازم روی شانهام. چشمهاش خیس شده. میگویم:
«همه چیزای خوب برای تو. هروقت کاری داشتی، هرجا که بودی، رو من حساب کن.»