شمارهی پنجاهوچهارم ستون هفتگی «متن در حاشیه»، منتشرشده در تاریخ ۲۲ اسفند ۱۳۹۷ در روزنامهی اعتماد
طبق عادت، پیش از آماده شدن و بیرون رفتن از خانه میروم سمت پنجره ببینم آبوهوا در چه وضعی است. چتر لازم است بردارم یا نه. ماسک لازم است بزنم یا نه. عینک آفتابی چی؟ شالگردن؟ کلاه؟ آسمان آفتابی است. اما یک چیزی عجیب است؛ این که آبی هم هست. انگار مدتهاست تعطیلات عید شروع شده و ترافیک کم و هوا تمیز. انگار نه انگار که هفتهی آخر سال است و حتا آنهایی هم که در طول سال مراعات میکردهاند و تکسرنشین ماشینشان را نمیانداختهاند توی کوچهخیابانهای شهر، حالا آنقدر عجله دارند که سوییچ ماشین و غربیلک فرمان از دستشان نمیافتد. بهتر… چیزهای عجیب، اگر بر وفق مراد آدم باشند، دلیلشان چندان اهمیتی ندارد. مگر تمام سال و تمام این سالها برای داشتن آسمان آبی گلویمان را پاره نکردهایم؟ و حالا آسمان آبی است؛ درست وقتی که هیچ توقعش را ندارم. البته که این دومی هیچ مهم نیست. میزنم بیرون. توی کوچه بقال محل را میبینم که دارد رکابزنان میرود سمت دکانش. وقتی دستش را از روی فرمان دوچرخه برمیدارد تا با زبان بدن سلاموعلیکی با من بکند، دوچرخهاش قیقاژ میرود و چیزی نمانده برود توی آخرین درختی در کوچه باقی مانده. دودستی و محکم فرمان را میگیرد و پیش از آن که بلایی سر خودش یا دوچرخهاش یا تکچنار کوچه بیاورد، تعادلش را بازمییابد. سکوت غریبی به فضا حکمفرماست. این هم از همان چیزهایی است که بهرغم غرابتشان بر وفق مرادم هستند و منطقاً ذهنم نباید درگیر چراییشان شود. اما کمکمک دارم فکری میشوم. یک چیزی عادی نیست. چی؟ نمیدانم. کوچه را تا ته میروم و به خیابان که میرسم، دوتا شاخ روی سرم جوانه میزنند. خیابان خلوت است. خلوت که نه؛ خالی. گردن میکشم؛ تا دوردستها. خبری نیست. نه ماشینی میآید و نه ماشینی میرود. دستفروشها کنار پیادهرو بساط کردهاند و برعکس خیابانها که خالی و متروکند، پیادهروها حسابی رونق دارند. چند دختر و پسر چهارپنجساله دارند توی خیابان لیلی میکنند. ناخودآگاه نگاهی به پشت سر میاندازم ببینم ماشینی در راه نباشد و خطری بچهها را تهدید نکند. دیلینگدیلینگ بوق دوچرخهای حواسم را سرجا میآورد. میکشم کنار. مرد بقال است. اسمش را نمیدانم. چیزی به ذهنم میرسد. برایش دست تکان میدهم. میرسد کنارم و ترمز میکند. لبخند پهنی نشسته روی صورتش. نفسنفس میزند. میگویم «میدونین امروز چه خبر شده؟» با شیطنت میگوید «خبر خاصی که نشده. همهچیز عادیه.» اشارهای به خیابان میکنم و میگویم «این عادیه؟ الان باید جای سوزن انداختن هم نباشه اینجا.» نگاهش را از خیابان میگیرد و همراه لبخندی که دوباره پخش میکند توی صورتم میگوید «همه باهم قرار گذاشتهیم این روزای آخر سالی، جز برای کارای خیلی مهم و ضروری، ماشینامون رو راه نندازیم توی خیابون. اینطوری، هم آسمون پاکتر میشه، هم نفس ماها وازتر، هم سروصدا کمتر و هم شهر امنتر… نیست؟» منتظر جوابم نمیماند. انگار با خودش، میگوید «دیرم شد. برم که مشتری منتظره.»
دریافت فایل پی.دی.اف این یادداشت از اینجا