چند کلمه با خوانندگان «اندر احوالات یک مدرس»: ممنون که در همه بیست و اندی هفته گذشته همراه من و نوشتههام بودید. ممنون که در دیدارهای حضوری و مجازی من را از نظرهاتان بهرهمند کردید. ممنون که خوبیها و بدیهایی را که در «اندر احوالات یک مدرس» میدیدید، صریح و صادقانه با من در میان گذاشتید. این روایتهای داستانی -گرچه واقعی نیستند، اما- مثل هر داستان دیگری پاشان توی واقعیت است؛ یعنی همانجا که شما ایستادهاید و به من -یا هر نویسنده دیگری- الهام میبخشید. همه دوستیام برای شما. تعطیلات خوش بگذرد.
آخرهای پاییز است. هوا بدجوری گرفته؛ از آن گرفتنهایی که نه میبارد، نه باز میشود، انگار که دنگش گرفته باشد درست و حسابی دهن آدم را سرویس کند. تمام راه توی ماشین «همنوا با بم» را گوش دادم. توی همچین هوایی میچسبد؛ بهخصوص آن مثنویخوانی ناب شجریان با آن شعر عطار: «دل ز من بردی و پرسیدی که: دل گم کردهای؟ / اینچنین طراریات با من مسلم کی شود؟» حالا چیزی حدود ده سال میگذرد، اما «همنوا با بم» را هنوز هم که میشنوم، یاد آن شب درخشانِ شجریانها و علیزاده و کلهر میافتم و بالاتر از این، همه آن روزهای بعد از زلزله، و همت و حمیتی که ملت به خرج دادند. بعضی رویدادها و بعضی آدمها انگار میروند جایی در ذهنت ثبت میشوند که دیگر هیچجوره پاکشدنی یا کمرنگشدنی نیستند. حیاط دانشکده خلوت است. سرما همه را چپانده توی ساختمانها و کلاسها. درختها -از برف چند روز پیش- شدهاند همان اسکلتهای بلورآجینی که اخوان توی «زمستان»ش تصویر کرده؛ تصویری که گاه چه ابدی به نظر میرسد. ترم به قول بناها دیگر دارد به دُمش میرسد و طرحهایی که بچهها سه ماه رویشان کار کردهاند، دارد شکل معماری به خودش میگیرد. در سکوت -در حیاط کوچک پاییز- به سمت ساختمان دانشکده میروم و یکییکی کارهای بچهها را در ذهنم مرور میکنم. بعضیهاشان از همین الان هم معلوم است جوانهای خوشآتیهای هستند؛ و کاش به سرنوشت این چند نسل گذشته معمارهای این مملکت -مهاجرت- مبتلا یا دچار نشوند. بعضیهاشان هم از همین الان معلوم است تکنسینهایی متوسطالحال خواهند شد. و احتمالاً هم خواهند ماند و بالأخره -همانطوری که در بیشترِ تاریخ معاصر این سرزمین بوده- چرخ معماری یا هرچیز دیگر باید یکجوری بچرخد. راهرو شلوغ و پرهیاهوست، و گرم. دلم میخواست مثل آن دختره باشم: توی این هیاهو نشسته اسکیس میزند و گوشیها را هم کرده توی گوشش و دارد حالی میکند برای خودش. چند نفری سلام میکنند. خوشوبشی میکنم و برای یکی دو نفری هم که در اعماق نشستهاند، دستی تکان میدهم. میرسم به کلاس. قرار است امروز بچهها پروژههاشان را معرفی کنند، یکجور جمعبندی؛ که بیایند و همه آنچه را که از اول ترم تاحالا توی جلسههای مختلف مطرح کردهاند، یکجا بگویند. موضوع کارشان خانه تئاتر است و زمینی که قرار بوده تویش طراحی کنند، زمینی است در لالهزار تهران؛ اجباری دموکراتیک برای درگیر کردن ذهنشان با تاریخ. من حرف زیادی ندارم. مینشینم به گوش دادن و بچهها یکییکی میآیند و صحبت میکنند. نوبت میرسد به موسرخه؛ پسر جوانی که تردید ندارم در آینده معمار خوبی خواهد شد. پایه مطالعاتش را گذاشته روی سیری تاریخی و با دیاگرامی دقیق سیر تحول هنرهای نمایشی را از تکیه دولت تا تئاتر شهر نشان داده. از تأثیر مشروطه روی تئاتر میگوید، از ممنوعیت تعزیه در دوران رضاخان، از باز شدن نسبی فضای سیاسی و شکلگیری گروههای تئاتر در اواخر دهه بیست… به اینجاها که میرسد در صدایی میکند و در میان نالهاش پیرمردی باریک و بلند وارد کلاس میشود. موهایی کمپشت و صورتی کشیده دارد. میگوید:
«مزاحم نباشم.»
از جایم بلند میشوم و میگویم:
«شما هیچوقت مزاحم نیستین، آقا. خوش اومدین.»
لبخندی میزند. پشتش کمی خمیده است و به عصاش تکیه کرده. میگوید:
«چرخیدن چرخ فرهنگ این مملکت برای من از ملی شدن نفت مهمتر بود.»
رو میکند به دانشجوم:
«ممنون جوون… بودنِ امثال شما نشون میده زندگی ما چندون هم بیهوده نبوده.»
سرفه خشکی میکند. لیوان چایام را بهش تعارف میکنم. سری بالا میاندازد یعنی که نه، و شروع میکند به گفتن از تئاتر و هنر و فضای مناسب برای کار هنرمند. میخواهم بگویم «آقای مصدق دمتان گرم» که بچهها شروع میکنند به دست زدن. موسرخه با لبخند نگاهم میکند. سری تکان میدهم و میگویم:
«خسته نباشی. عالی بود.»
روی کاغذم جلوی نامش یادداشتی میگذارم. سر بلند میکنم و چشم میدوزم به جای خالی مصدق کنار در. صداش میپیچد توی گوشهام:
«تاریخ یعنی درس گرفتن از گذشته…»