کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

دلش زنده است به عشق

20 آوریل 2019

نویسنده: نگار قلندر
جمع‌خوانی داستان کوتاه «یک درخت. یک صخره. یک ابر»، نوشته‌ی کارسون مکالرز


داستان «یک درخت. یک صخره. یک ابر» روایت طی ‌طریق پیرمردی است که به فهم حقیقت عشق رسیده -به نوعی آگاهی و علم به عشق‌ورزی- و حالا می‌خواهد تجربه‌اش را به دیگری بدهد؛ دیگری که تازه در آغاز راه است. پسرک نوجوان روزنامه‌فروشی که «درْگوشی راست کلاهش» را بالا داده و انگار آماده‌ی شنیدن است. به‌همین‌خاطر پیرمرد او را انتخاب می‌کند تا شنوای حرف‌هایش باشد.
داستان در کافه‌ای «دلچسب و پرنور» اتفاق می‌افتد؛ جایی که مَکالِرز انتخاب کرده تا در تضاد با هوای بارانی و تاریک و خلوت بیرون بیشتر نمایانش کند. پس از مشخص شدن مکان داستان، نویسندهْ خواننده را با حال‌وهوای کافه آشنا می‌کند و فضایی را که در پس‌زمینه‌ی گفت‌وگوی پیرمرد و پسرک در جریان است، می‌سازد؛ کارگرانی نخ‌ریس، سربازها و مردی مست در گوشه‌وکنار کافه مشغول خوردن و نوشیدنند. حالا چیدمان صحنه‌ی داستان آماده‌ی گفت‌وگوی پیرمرد و پسرک است؛ گفت‌وگویی که شروعی غافلگیرکننده دارد: پیرمرد به پسرکی که نمی‌شناسد می‌گوید «من تو را دوست دارم.» و با این حرف هم باعث خنده‌ی مشتری‌های کافه می‌شود و هم خواننده را متعجب می‌کند، تا منتظر دلیل این ابراز علاقه‌ی غریب بماند. در ادامه، شخصیت سوم و محوری داستان -لیوی کافه‌دار- هم وارد داستان می‌شود تا در تقابل با شخصیت پیرمرد، سه‌گانه‌ی تأثیرگذار داستان را بسازد؛ سه‌گانه‌ای که در طول یک طیف قرار گرفته‌اند؛ طیفی از عشق‌باوری و درک مفهوم عشق‌ورزی که یک سویش پیرمردی گوشه‌نشین و عاشق‌پیشه است و سوی دیگرش لیوی خسیس و مال‌دوست که عشق را به سخره می‌گیرد و در میانه، پسرک دوازده‌ساله‌ی روزنامه‌فروش که در حال کندوکاو است؛ هم به حرف‌های پیرمرد گوش می‌دهد و هم به او شک می‌کند. هم از او سؤال می.پرسد و هم از لیوی کافه‌دار. او در حال پرس‌وجو است؛ در حال کاویدن مفهوم عشق که تا حالا برایش تنها در جنس مخالف معنا می‌شده.
اما پیرمرد او را به وادی تازه‌ای می‌کشاند. آرام‌آرام از مسیری عبور می‌دهد که خود از آن گذشته؛ تجربه‌ای به اندازه‌ی سن پسرک، تا بذر حقیقت عشق را در ذهن او بکارد. او برای این‌که پسرکْ شنونده‌ی حرف‌هایش باشد از چیزی شروع می‌کند که برای نوجوان آشنا است؛ چند عکس قدیمی و ماجرای عشق به زنی که ترکش کرده و بعد از این‌که از همراهی پسرک مطمئن می‌شود، تجربه‌های ناب‌تری را با او در میان می‌گذارد؛ مراحلی که او را از عشق به زنی به عشقی بزرگ‌تر، به مقام عاشقی، رسانده؛ مقامی که عشقی بی‌اندازه را در پیرمرد متبلور کرده است.
پیرمرد از راهی که رفته می‌گوید و مرحله‌به‌مرحله‌ی این راه را با پسرک در میان می‌گذارد. او از مرحله‌ی جنون و سرگشتگی به مرحله‌ی مستحیل شدن در عشق رسیده؛ مرحله‌ای که هر چیزی حتی «تکه‌ای شیشه، او را به یاد معشوق می‌انداخته؛ جایی که معشوق را در تمام جان و وجودش حس می‌کرده؛ جایی که حتی دیگر مکان هم در آن اهمیتی نداشته، به‌همین‌خاطر سؤال پسرک را که از او می‌پرسد «آن زمان کجا بودی؟» بی‌جواب می‌گذارد. با گذر از این مرحله به مرحله‌ی شکست و فقدان می‌رسد؛ به آوارگی و مستی و هوس‌بازی و گویی با گذر از این مرحله است که پاک‌باز می‌شود. بعد از این مرحله، او که از تاریکی‌ها و دشواری‌های عشق گذر کرده، به نور می‌رسد؛ به آرامش.
کارسون مَکالِرز با ظرافتی ریزبینانه، درمیان گفت‌وگو‌ها، فضای داستان را هم می‌سازد. او هم.زمان که پیرمرد با چهره‌ای نورانی از این مرحله حرف می‌زند، نوری به پنجره‌ی کافه می‌تاباند و کافه را در سکوت فرو می‌برد؛ سکوتی که در آن، تنها صدای تیک‌تاک ساعت لیو شنیده می‌شود. لیو هم که تا این‌جای داستان، گاه‌و‌بی‌گاه، در نقش مگسی مزاحم حرف‌های پیرمرد را به‌سخره گرفته، دیگر حرفی نمی‌زند.
پیرمرد خودْ عشق است؛ عشقی تمام‌نشدنی، که به همه‌چیز و همه‌کس نثارش می‌کند؛ به یک درخت، یک صخره، یک ابر، و به پسرک روزنامه‌فروش. حالا دیگر ابراز علاقه‌اش به پسرک، جنبه‌ی جنسی‌اش را از دست داده و ذهن خواننده همراه با پسرک درگیر مفهوم عشق می‌شود. اگرچه او برای رسیدن به آن‌چه پیرمرد می‌گوید، راهی طولانی در پیش دارد، اما حالا شکی در ذهنش جوانه زده که بذر آن را پیرمرد کاشته؛ شک به قاعده‌ی همه‌گیر عاشقی؛ عشق به دیگریِ غیرهم‌جنس، که به گفته‌ی پیرمرد «خطرناک‌ترین و مقدس‌ترین تجربه‌ی عالم است»؛ مرحله‌ی بلوغ عشق‌ورزی. اما آدم‌ها همیشه عشق را از «سر اشتباهش» شروع می‌کنند.
نویسنده به‌آرامی صحنه¬ی کافه را از آدم‌ها خالی می‌کند؛ در اواخر داستان، تنها سه شخصیت محوری در کافه حضور دارند تا فضا برای رفتن پیرمرد محیا باشد. و تصویر قاب‌شده‌ی پیرمرد در نور -که پیش از رفتنش به پسرک یادآوری می‌کند که دوستش دارد- در ذهن خواننده می‌ماند.
در انتهای داستان، پسرک در میانه ایستاده و گویی می‌خواهد تصمیم بگیرد. از لیو سؤال می‌کند، از مستی و نشئگی و دیوانگی پیرمرد می‌پرسد و وقتی جوابی دریافت نمی‌کند،
تصمیم امیدوارکننده‌ای می‌گیرد؛ درْگوشی کلاهش را پایین می‌آورد. شاید دیگر نمی‌خواهد حرف‌های لیو را بشنود و از پیرمردْ تصویر انسانی جهان‌دیده و بسیار سفرکرده را در ذهنش نگه می‌دارد.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, یک درخت. یک صخره. یک ابر - کارسون مکالرز دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان کوتاه, کارسون مکالرز, کارگاه داستان‌نویسی, کاوه فولادی‌نسب, یک درخت، یک صخره، یک ابر

تازه ها

برای اولین و هزارمین‌‌ بار

زنی که پرواز را دوست داشت

تعلیق در خلأ؛ چرا داستان «گم شدن یک آدم متوسط» ناتمام می‌ماند؟

ساختار سیال یا مغشوش؟ تحلیل و نقد ساختاری روان‌شناختی داستان «شام شب عید»

«شام شب عید» با دسر کابوس و خیال هم مزه نداشت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد