نویسنده: مرضیه سادات جعفری
جمعخوانی داستان کوتاه «سرتیپ»، نوشتهی آیزاک رُزنفلد
«سرتیپ» داستان سربازی کهنهکار است. او درحالیکه ظاهراً غرق در سِمتها، درجهها و ترفیعات شده، در باطنِ نیمهبیدار خود به دنبال معنای جنگ و تفاوت ماهوی بین خود و سربازان دشمن میگردد. او در مرز آگاهی و خودفریبی ایستاده است. و درنهایت در همان مرز، با کشف برابری انسانها اما بیعدالتی در حق آنها، به مدالها و درجههایش میچسبد. بهراستی مرزهای دوست و دشمن با چه معیاری تعیین میشوند؟
«سرتیپ» داستان جنگ نیست؛ ضد جنگ است. شخصیت اول داستان در جریان تلاشی همهجانبه برای شناخت دشمن و وجه تمایزش با خودیها، دست به اعمالی زده و درنهایت به پوچی جنگ میرسد. او در تلاشهایش از هر ابزاری استفاده میکند و از هر دری وارد میشود. حتی از انسانیت و قلب خود هم برای این شناخت مایه میگذارد و دل خود را به درد میآورد. او در خشنترین فاجعهی انسانی، به رقیقترین احساسات انسانی رو میآورد و میخواهد ورای تفنگ و گلوله به فلسفهی نشانه رفتن به یکدیگر بیندیشد.
جنگْ داستان رودررویی انسانی با انسانی دیگر است؛ این انسانها سربازانی روی صفحهی شطرنج هستند. دو نفر بر سر یک میز با هم شطرنج بازی میکنند و با یک حرکت انگشت جان سرباز پیادهای را به دست میگیرند. اینکه سرباز سیاه باشد، یا سفید و در چه جهتی مبارزه کند، فقط به جهت چیده شدن مهرهها بستگی دارد. همهی سربازها صرفنظر از اینکه کدام سمت خط و چه رنگی هستند، همگی از یک جنس ساخته شدهاند: چوبی، پلاستیکی، فلزی یا… سربازها طبق قانون حریفان بازی میکنند؛ و قانون ساده است: یا بکش یا بمیر. درنهایت فقط یک گروه باید باقی بمانند: سیاه؟ یا سفید؟
سرتیپِ داستان اسم ندارد؛ اسم، هویت میدهد و هویت تمایز ایجاد میکند. هویت او با هویت جنگ درهم تنیدهاند و او به اینکه هویتش در جنگ مسخ شده، آگاه نیست: «سخت بتوانم به یاد بیاورم کی بود که بیصبرانه برای بازگشت به آنچه زندگی شخصی و طبیعی میشمردمش، روزشماری میکردم. خوشحالم که دیگر بیصبری نمیکنم»؛ او در جنگ حل شده است: «شباهتی که من با دشمن پیدا کرده بودم شاید بهقدری شدید بود که باید نخست سرشت خود را میشناختم تا سپس سرشت او را بشناسم.»
او در داستان از شیشهها حرف میزند؛ شیشه شفاف است و آنچه را که پشت آن قرار گرفته، آشکار میکند. شاید رُزنفلد با تأکید بر شیشه میخواهد بر این مفهوم اشاره کند که دشمن مثل شیشهی شفافی قابل دیدن و خواندن است، اما انسانهایی مثل سرتیپ، شفافیت شیشه را باور ندارند و به دنبال امور عجیبوغریب میروند و شناخت ماهیت انسانیِ یکسان در همهی انسانها را بسیار پیچیده میبینند: «شیشهها کاملاً روشن و شفافاند. کیفیت کار شیشهی دشمن معروف است.»
و در پایان میتوانیم حدس بزنیم کلمهای که روی تختهسیاه مدرسه پاک شده و معنا را کامل میکند، میتواند «صلح» باشد؛ صلح است که ما همه دوست میداریم. صلح است که ما را بسیار خوشحال میکند. و سرتیپ این جملات را با لاک بیرنگ پوشاند تا همیشه باقی بمانند.