در پارکینگ را که باز میکنم، باز صدای مرنوهایش را میشنوم. علاقه، تخصص یا شناختی درباره حیوانات ندارم، اما در این حد حالیام میشود که این بچه هنوز خیلی کوچک است، و البته نمیدانم خیلی کوچک برای گربهها یعنی چقدر؛ چند روز؟ چند ماه؟ یا چی؟ این را هم نمیدانم این ماجرا اتفاقی است یا رسم گربههاست که بچه علیل را رها کنند به حال خودش. هرچه باشد این بچه حالا دو سه روز است توی کوچه ما ول است و دیشب دیدمش که داشت با چه تقلایی کیسه آشغال یکی از همسایهها را پاره میکرد به هوای سیر کردن شکمش. یکی از دستهایش مثل شاخه درخت پیچ خورده توی خودش. با دست دیگر و دهانش مشغول دریدن کیسه بود. نیمساعتی محو تماشایش بودم تا مریم زنگ زد و گفت نگرانم شده و یک آشغال دم در گذاشتن مگر چقدر طول میکشد. گفتم مشغول تماشای گربه علیلم. او هم آمد و برایش تکهای گوشت هم آورد. حالا ایستاده کنار سطل بزرگ شهرداری و اینطوری که مرنو میکشد، لابد دارد به گربههای توی سطل التماس میکند چیزی هم به او بدهند. میروم سمت سطل. سه تا گربه از تویش میپرند بیرون و هرکدام به سمتی میروند. از پارگی کیسهای آشغالگوشت بیرون ریخته. دست میکنم چیزکی برمیدارم و برای گربه علیل میاندازم. ناله نرمی میکند که به حساب تشکر میگذارم. غذا را به دهان میگیرد و کشانکشان به سمتی میرود. یکی از گربهها میرود سراغش. با همان دهان بسته صدایی از خودش درمیآورد که گربههه حساب کار میآید دستش. راهش را میکشد و میرود سمت سطل بزرگ شهرداری. دیشب خواب تقلایش برای دریدن کیسه را دیدم. همان خوابانه اسمش را گذاشتم «میخواهم زنده بمانم». ماشین را آتش میکنم و راه میافتم. هوا ابری است. این تابستانهای ابری و بارانی حسابی آدم را میترساند. انگار به آدم میگوید حواست باشد، در همیشه قرار نیست روی یک پاشنه بچرخد. میمانم توی ترافیک هرروزه جلوی مدرسه کودکان استثنایی. یک بار داستانکی دربارهاش نوشته بودم و توی روزنامهای چاپ کرده بودم: «فکرهای کج، پاهای معوج». تصویرهایی از بچهها داده بودم. یکیشان را خیلی دوست داشتم. بازیگوش بود. برایم زباندرازی کرد. دست تکان داد. ابدهانش از گوشه لبش آویزان بود. موهایش را چهار زده بودند، که کاش نزده بودند. داستان درباره دست و پاهای معوج بچهها بود و فکرهای کجوکوله من. قطرهای میافتد روی شیشه ماشینم. هوا تیرهتر شده. این امتحان امروز هم که بگذره، یک ترم دیگر تمام میشود و باز بچهها میروند جلوتر و من پشت همان میزها میمانم منتظر بعدیها. باران تندتر میشود و من خیلی خوششانسم که پیش از شروع ترافیکی که همیشه وقتی نم بارانی میزند، مثل اژدهایی هفتسر چنبره میزند روی این شهر، میرسم به دانشکده. یکی از بچهها توی پارکینگ منتظرم است. ناشنوا است و حرف هم نمیتواند بزند. بیشتر با ایما و اشاره مکالمه میکنیم. چترم را باز میکنم. میگویم:
«چرا وایسادی زیر بارون؟ مگه امتحانتون شروع نشده؟»
میگوید چرا، اما کارم داشته. میخواهد اسمش را روی کاغذی بنویسم تا یادم باشد ناشنواست و توی نمره دادن هوایش را داشته باشم. میرسیم زیر سایهبانی. میگویم:
«وایسا من این لیستم رو دربیارم ببینم اوضاع از چه قراره.»
چترم را میدهم دستش و پوشهام را درمیآورم.
«مؤمن، تو همهش غایب بودی.»
لبخند مؤذبی میزند. انگار توقعش را نداشته که ملاحظهاش را نکنم. میگویم:
«چرا میخندی؟ جواب منو بده رفیق. میگی بهخاطر شرایطت هوات رو داشته باشم، میگم به روی چشم. دمت هم گرم که داری تلاشت رو میکنی برای زندگی. اما این لیست چیز دیگهای میگه.»
باز چیزی نمیگوید. شاید هم همیشه تیرش به هدف خورده و وقتی شرایطش را بهانه کرده، توانسته دل همکارهایم را به دست بیاورد. پوشه را میچپانم توی کیفم و راه میافتم. او هم کنارم. دلم میخواهد برایش از «میخواهم زنده بمانم» حرف بزنم. اما میترسم از مقایسهام ناراحت شود. او کماکان همان لبخند را روی لب دارد و ور بدبین ذهنم میگوید «اون دیگه الان خودش رو کامل زده به نشنیدن. تو هم اذیتش نکن.» بهش اعتماد میکنم. میگویم:
«حالا برو سر جلسه. همه تلاشت رو هم بکن. نمرهتم خودت بگیر، گداییش نکن.»
میرود. باران تندتر شده. دو سه ساعت دیگر، وقتی توی نشستهام توی اتاق اساتید و میخواهم تصحیح برگهها را شروع کنم. اول برگه او را پیدا میکنم. میخواهم ببینم هنوز برای حرفهایی که بهش زدهام باید عذاب وجدان داشته باشم، یا نه. برگه -جز نامهای که همان بالای صفحه اول برایم نوشته- سفید سفید است. نفس عمیقی میکشم. عذاب وجدان میرود پی کارش. زیر نامهاش مینویسم: «چند روزیه توی کوچه ما یه گربه معلول پیدا شده رفیق. یه پاش پیچ خورده تو شکمش. اما نگشته راهی برای فرار از مسئولیت پیدا کنه، برای زنده موندن داره بیشتر از بقیه گربهها تقلا میکنه. تو هم به جای این فکرایی که تو سرت میچرخه، باید زحمت کشیدن رو یاد بگیری…» نمرهاش را بالای برگه مینویسم و این فکر از سرم میگذرد که اولیبن باری است که نمره ردی کسی را بدون اینکه دستم یا دلم بلرزد روی برگهاش مینویسم.