نویسنده: آزاده شریعت
جمعخوانی داستان کوتاه «گرینلیف»، نوشتهی فلنری اوکانر
جدال انسان با طبیعت، جدالی ازلیابدی بهقدمت حضور انسان در زمان و زمین است؛ حتی اگر این انسانْ زنی مزرعهدار باشد؛ مزرعهداری که تمام جوانی و نشاط و عمرش را پای آبادانی زمینش گذاشته. داستان «گرینلیف» داستان همین زن است. خانم مِی صاحب مزرعهای است که بهتنهایی و با دستی خالی آن را اداره و آباد کرده. تمام امید و آرزویش این بوده که ثمرهی این رنج، به بار نشستن دو پسرش باشد. در این سالهای سخت تنهایی، خانوادهای از سیاهپوستان بهعنوان خدمتکار در کنارش حضور داشتهاند، اما بهزعم او، خانوادهی گرینلیف نهتنها باری از روی دوشش برنداشته، که با ندانمکاری و سهلانگاری کار را سختتر کرده است. نتیجهی سختکوشی در کار و کلنجار رفتن با گرینلیفها چه بوده؟ بار آمدن پسرهایی تنپرور و تنبل که اندازهی شب و روز با هم فرق دارند. حالا خانم می تنها و سرگردان بین اینهمه آدم پشتهمانداز، گرفتار ورود بیگانهای به مزرعهاش شده.
داستان در زمانی کوتاه -حدود دو شبانهروز از زندگی خانم می- روایت میشود که با رفتوبرگشتهای بهموقع، پیشینهی هرکدام از آنها به خواننده ارائه میشود. وسواس خانم می برای ادارهی امور در منتهای نظم و مدیریت بینقص او بر کارها باعث شده از زمین و زمان شاکی باشد و با همه، حتی پسرهایش ، در جدالی دائمی به سر برد. به نظر او وجود این گاو تجاوز به حریمش است و جفتگیری گاوی بیاصلونسب با گاوهای خودش تبار گاوهایش را تیره میکند. او که خود پاسبان طبیعت زمینش است، هیچ حواسش نیست که گاوی حتی متعلق به سیاهان و انسانی حتی رنگینپوست جزئی از طبیعت است و باید بهمدارا با آن رفتار کند. از نظر او موفقیت پسرهای آقای گرینلیف در خدمت سربازی و داشتن زن و زندگی هیچ اهمیت ندارد، چراکه آنها از شکم زنی سیاهپوست از طبقهی زیردست به دنیا آمدهاند، اما درعوض، بیزاری یکی از پسرهایش از زندگی و کار و اجتماع، نوعی روشنفکری محسوب میشود و تنآسایی پسر دیگرش، شأن طبقاتی او را نشان میدهد. خانم می در تضاد است؛ تضاد با دین، تضاد با فرزند، تضاد با طبقهی فرودست و تضاد با طبیعت. او با شکل دینداری خانم گرینلیف مخالف است، اما معتقد است پسرهایش باید از کلیسا دختر مناسب برای ازدواج پیدا کنند. سعی کرده پسرهایش را تحصیلکرده بار بیاورد، اما حالا با طرز فکر آنها کنار نمیآید. سالها مزرعهداری کرده، اما معضل کنونی زندگیاش حضور گاوی بیگانه است در زمینش.
گره داستان از همان آغاز با ورود گاو به زمین شکل میگیرد و کشمکش خانم می با خودش و با محیط و دیگران از همان دم شروع میشود. اُوکانِر برای ترسیم این فضا و ساختن احساس خانم می از حضور مزاحم گاو، به مدد واژهها و توصیفات، دست به حسآمیزی میزند. ورود گاو را به «دریدن پرچینها» تشبیه میکند و با شاخ و برگهای روی سر گاو، تاجی چون فاتحان سرزمینی اشغالی میسازد؛ تاجی که بعد از ریختن برگها تبدیل به تاج خاری تهدیدکننده میشود. نویسنده با این ترفند، خواننده را با خانم می همراه و همداستان میکند. اوکانر با توصیف صحنهای که در آن درختانی با لبهی دندانهدار تیز و آسمانی بیاعتنا کنار هم جمع آمدهاند، تنهایی زنی را به تصویر میکشد که از نیشوکنایههای فرزندش، اشک چشمهایش را با دستمال سفره پاک میکند و درنهایت، پسر دست ظریف مادر را چون یک سوسن شکسته و شکستخورده بالا میبرد. همهی شخصیتها و المانهای این داستان علیه شخصیت محوری متحد شدهاند؛ حتی آقای گرینلیف که از هیچ فرصتی برای طعنه زدن به خانم می دریغ نمیکند. نتیجهی چنین صحنهآرایی بیرحمانهای، لجاجت و سرسختی بیشتر خانم می است؛ او تصمیم میگیرد پوزخندی را که این جماعت برای به سخره گرفتنش بر لب دارند، با مشتی آهنین از هم بپاشد. عزمش را جزم میکند که گاو متجاوز را از حریمش بیرون براند؛ حتی اگر مجبور به کشتنش شود. به او خبر رسیده که گاو متعلق به پسران بیاصلونسب گرینلیف است. اما آنها با قدرنشناسی نسبت به خانم می، حتی زحمت بردن گاو را هم به خود نمیدهند. خانم می برای تحقیر و تنبیه بیشتر آنها، به آقای گرینلیف دستور کشتن گاو را میدهد و برای اطمینان از نتیجهی کار، همراه او میرود. لحظهی اوج داستان زمانی است که آقای گرینلیف به دنبال گاو رفته و پیدایش نمیشود. در این زمان کوتاه دهدقیقهای، خانم می به روزهای رفتهی عمرش میاندیشد و به زحمتی که برای نگهداری از داراییهایش کشیده. او احساس میکند همهی این مرارتها برای هیچ بوده و خودش نتوانسته حظی از زندگی ببرد. به گمانش حالا گرفتار موقعیتی شده که ممکن است خدمتکارش توسط گاو کشته شود و پسرها مدعی خونش شوند. از فکر کردن به چنین موقعیتی بیتاب میشود و با بوق زدن و صدا کردن گرینلیف، گاو وحشی را متوجه خودش میکند. گاو به او حمله و شاخش را در قلب او فرو میکند.
خانم می شاید همان ناخدااهبِ ملویل باشد که تمام هدفش از زندگی، نابود کردن موبیدیک بود. اهب هم با کاراکتری وسواسی بر سر هدفی پوچ، سرسختی و لجاجت به خرج داد. «موبیدیک» و «گرینلیف» داستانهای ضدقهرمانهایی هستند که هردو به یک سرانجام میرسند؛ اهب و خانم می فراموش کردهاند که اگر بر ضد طبیعت برخیزند، مقهور او و محکوم به فنا خواهند بود. خانم می مطمئن از پیروزی خود، به جدال با هستی برخاست؛ نتیجهی این جنگِ نابرابر نابودی خودش بود؛ گرچه گاو هم با شلیک گلوله کشته شد. پیروز این میدان شاید همان آقای گرینلیف خونسرد و سادهدلی باشد که حتی نمیتواند از صاحبکارش دزدی کند. بیراه نیست نام داستان از نام او گرفته شده.