کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس / 37 من، ممل قالپاق‌دزد و آسمان سرخ

15 آگوست 2013

هوا آفتابی است، اما توی پارکینگ استادیوم که از ماشین پیاده می‌شویم، نسیم دستش را می‌کشد روی صورت‌مان. یکی‌شان می‌گوید:

«استاد، ما فکر می‌کردیم آخرشم نمی‌یاین باهامون.»

می‌گویم: «چرا؟ خالی‌بندم مگه؟»

یکی دیگرشان که کلاه بافتنیِ نوک‌تیزِ یکی‌درمیان سرخ و سفید گذاشته روی سرش، می‌گوید:

«نه، خالی‌بند که نه، اما شما یه سال پیش قولش رو دادین. هروقت هم ما گفتیم، یه بهونه‌ای اوردین.»

«خب کار داشتم. بهونه چیه؟»

از کنار جوانی سیه‌چرده رد می‌شویم. هرجای بدنش که می‌توانسته پرچم سرخی فرو کرده.

«دادش، دونه‌ای دو تومن. پنج بوده تا یه رُب پیش.»

جلوتر، یکی کلاه و بوق می‌فروشد. یکی دیگر پوستر. از آخرین باری که به استادیوم آمده‌ام، بیشتر از ده سالی می‌گذرد. چقدر بازی‌ها بوده این سال‌ها که دوست داشته‌ام از نزدیک ببینم و نشده. هیجان دارم ببینم بعد از این همه سال فضای استادیوم چه تغییری کرده. جلوتر -پای چناری- دو نفر دعوای‌شان شده. عده‌ای جمع شده‌اند و بیشتر از این که تلاشی برای ختم قائله بکنند، به نظر می‌آید دارند از تماشای آنونس پیش از شروع بازی لذت می‌برند. قدیم‌ترها -علی‌رغم هیکل پیزوری‌ام- می‌رفتم جلو برای سوا کردن. از وقتی که مشتی که یکی برای دیگری حواله داده بود، خورد توی صورتم و یک هفته تمام پای چشمم کبود بود، عطای سوا کردن و ثواب کردن را به لقای کباب شدن بخشیدم. یکی از بچه‌ها می‌رود سمت‌شان. نمی‌گویم نرو. بعضی تجربه‌ها هست که قابل انتقال نیست. هرکسی باید خودش در معرض‌شان قرار بگیرد. جوانی با موهای سیخ و یخ‌دان میان تماشاگران کشتی‌کچ می‌چرخد. تلاشش برای کامل کردن عیش‌شان ستودنی است.

«بستنی بگیریم استاد؟»

«بگیریم.»

یکی‌شان می‌رود و با چهارتا بستنی برمی‌گردد. آن یکی هم رفته بود سوا کند، برمی‌گردد. شلوارش را می‌تکاند. نوک زانویش سابیده شده. یکی‌شان می‌گوید:

«فقط همین یه ‌دفه بود که شلوارت جر خوردا، دفه دیگه باید بیشتر مراقب باشی.»

بستنی‌های‌مان را لیس می‌زنیم و وارد دالان می‌شویم. جمع ده‌دوازده‌نفره پرسروصدایی جلومان می‌روند. یکی‌شان فریاد می‌زند:

«امروز به این […]ها می‌فهمونیم غیرت یعنی چی؛ به‌خصوص به اون […] خودفروش که واسه پول پا شد رفت اصفهان، مرتیکه […]»

بستنی می‌پرد توی گلویم. سرفه، سرفه، سرفه… می‌ایستم کنار دیوار. بچه‌ها هم می‌ایستند. انگار شنیده‌هام نادرست بوده و فضای استادیوم توی همه این ده سال و اندی -جز فقط قیافه و سرووضع تماشاچی‌ها- تغییر دیگری نکرده. می‌رسیم به بازرسی بدنی. سرباز از روی کتم فندک را می‌گیرد توی مشتش.

«اینو درش بیار.»

درش می‌آورم. می‌دهم دستش. جوری نگاهم می‌کند که انگار از جیب کارگزار دون‌کورلئونه یک لول سناتوری درآورده باشد. می‌اندازدش آن‌طرف.

«بمب نبودا پسرجان، فندک بود، برای سیگار.»

جوانی بیست و دو سه ساله که کنارم ایستاده و دارد بازرسی می‌شود، می‌گوید:

«محترقه‌ست دیگه. ممنوعه.»

می‌گویم: «قدیما فندک ممنوع نبود…»

سربازه هلم می‌دهد به سمت داخل و می‌گوید:

«حالا هست.»

همراه جمعیت راهی جایگاه می‌شویم. نشسته‌ننشسته یکی از پشت سر شروع می‌کند به گفتن چیزهایی درباره اعضای خانواده بازیکنان تیم مقابل. به هر کس چیزی را حواله می‌دهد و بعد از هر جمله دوروبری‌هایش می‌گویند «شیره». بچه‌ها ساکت نشسته‌اند. بازی شروع می‌شود؛ سرد و بی‌رمق. اما دوروبری‌ها حسابی سرشان گرم است و هنوز مشغول گفت‌وگو درباره اعضای خانواده تیم مقابلند. بچه‌ها کماکان ساکتند. از ذهنم می‌گذرد که نکند به‌خاطر بودن من ساکت باشند، آن‌هم توی همچین بازی حساسی. فندک را بهانه می‌کنم و بلند می‌شوم. هرجوری هست خودم را از لای جمعیت می‌کشم تا دهانه دالان و می‌روم کنار سربازها. سربازه می‌گوید:

«چیه؟ اومدی دنبال فندکت؟»

و به بشکه‌ای اشاره می‌کند.

«مال خودم رو که نمی‌تونم این تو پیدا کنم. یه دونه امانت بده برم یه گوشه‌ای سیگارمو دود کنم.»

با کله به بشکه اشاره می‌کند و می‎گوید:

«نکش، ضرر داره.»

یکی برمی‌دارم و می‌روم. پارکینگ خلوت است. خبری از هیاهوی قبل از بازی نیست. کاسب‌ها نشسته‌اند دور هم ساندویچ می‌خورند. خورشید ته آسمان دارد فرو می‌رود و سرخش کرده. ماشین‌ها ردیف کنار هم پارک شده‌اند. یاد سکانس اول ممل آمریکایی می‌افتم. توی امجدیه فوتبال بود. بهروز وثوقی لای ماشین‌ها می‌گشت و قالپاق می‌دزدید. ممل آمریکایی همیشه جزو شخصیت‌های محبوبم بوده: سیگار ایرانی توی پاکت وینستون گذاشتنش، کت و شلوار از خشک‌شویی قرض گرفتنش برای مهمانی، خالی‌بندی کردنش، «تا یه ماه دیگه می‌رم آمریکا» گفتنش، با اندوه توی دوربین نگاه کردنش… راه می‌روم و توی ماشین‌ها را دید می‌زنم. کیف دارد. مثل دید زدن حیاط خانه‌ای است که لای درش باز مانده. همیشه برایم پر از داستان است. موبایلم زنگ می‌زند. یکی از بچه‌هاست. چند باری الو الو می‌کند. بس که داد و هوار کرده، صدایش در نمی‌آید. بازی تمام شده. از خورشید هم دیگر چیزی باقی نمانده.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

برای اولین و هزارمین‌‌ بار

زنی که پرواز را دوست داشت

تعلیق در خلأ؛ چرا داستان «گم شدن یک آدم متوسط» ناتمام می‌ماند؟

ساختار سیال یا مغشوش؟ تحلیل و نقد ساختاری روان‌شناختی داستان «شام شب عید»

«شام شب عید» با دسر کابوس و خیال هم مزه نداشت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد