شهرها دروغ نمیگویند. هرقدر هم که ملت یا جماعتی بخواهند توی حرف خودشان و دیگران را فریب بدهند، هرقدر هم که بخواهند خودشان را جور دیگری جا بزنند، کاری از پیش نخواهند برد. شهرها دستشان را رو میکنند. مثلا هیچ مهم نیست که توی هر مهمانی خانوادگی یا جمع دوستانهای یا سر هر ناهار و شام کاریای همشهریها داد هنردوست بودن سر میدهند و حتما پسری، دختری، خواهری، برادری، چیزی دارند که اهل موسیقی است و حرفهای هم هست و غیره. وقتی شهری سیزدهمیلیونی مثل تهران، فقط همین یک تالار وحدت را دارد -آنهم با ظرفیت تنها پانصد نفر- و تازه شبهای زیادی در سال هم خالی و بیکار است، معلوم است علاقه و نیاز همشهریها به موسیقی چقدر است؛ حتی اگر شبی مثل امشب جلویش اینقدر شلوغ باشد و جای سوزن انداختن نباشد و مدام کسانی بیایند و ازت بپرسند «بلیط اضافه ندارین؟» اولین اجرای ارکستر تازهتأسیس جوانان است؛ یک چیزی مثل رونمایی از ارکستر. بهظاهر اتفاق خوبی است، اما حالا دیگر مدتهاست به چنین اتفاقهایی که نه بر اساس یک روند سیستماتیک و نیاز درونی جامعه، که بر اساس رابطه خوب فلانی با بهمانکس شکل میگیرند، خوشبین نیستم. به دوامشان که اصلا خوشبین نیستم. منتظر کنار نگهبانی ورودی هنرمندان ایستادهام و از لای نردهها به ساختمان شیشهای تالار نگاه میکنم. نسیم ملایمی میوزد. برگها تکانتکان میخورند. یکییکی کنسرتهایی را که توی این تالار دیدهام مرور میکنم، شبهایی را که برای گرفتن بلیط کنسرت تا صبح جلوی تالار بیدارم ماندم، صبحهایی را که برای تشییعجنازه آمدم جلوی تالار…
«سلام. من خواهر شیوام.»
«سلام. منم دوستشم، ایشون هم مریم، همسرم.»
دست میکند توی کیفش و دوتا بلیط درمیآورد میدهد دست مریم. تا همین امروز صبح که شیوا زنگ زد و گفت امشب کنسرت دارد، هنوز فکرش را نمیکردم آنقدرها حرفهای باشد. توی دانشکده بهم گفته بود که موسیقی کار میکند و یک بار هم که روز معلم برایم فیلم کنسرتی از فونکارایان را آورده بود، نیمساعتی گپ زده بودیم و فهمیده بودم ویلون میزند. بعدتر وقتی برای پایاننامهاش موضوع مدرسه موسیقی را انتخاب کرده بود، توی حرف زدنش نوعی حرمان را دیده بودم. یک بار بهش گفته بودم:
«تو که اینقدر موسیقی دوست داری، چرا اومدی داری معماری میخونی؟»
نه گذاشته بود، نه برداشته بود، گفته بود:
«شما چرا بهجای ادبیات، معماری خوندین؟»
گفته بودم: «نسل من هنوز محافظهکار بود. اما همون موقع هم بودن کسانی که مصحلتاندیشی نمیکردن و دنبال عشقشون میرفتن.»
از دو سال پیش که فارغالتحصیل شد، هر ماهی دو ماهی یکبار خبری از هم داشتیم همیشه. امروز صبح که زنگ زد، اول گفت که هفته دیگر عازم اتریش است. گفت تصمیمش را گرفته و میخواهد موسیقی بخواند. گفتم بالأخره دل یکدله کردی. گفت آره. گفت توی این دوساله برای نمیداند صدجا دویستجا یا بیشتر درخواست کار فرستاده و هیچی که هیچی. گفت فکر میکرده اگر مهندس باشد راحت میتواند کار موسیقیاش را ادامه بدهد -بیدغدغه- اما حالا دارد افسرده میشود. چیزی برای گفتن نداشتم. گاهی سکوت را ترجیح میدهم؛ بیشتر، وقتهایی که خودم هم دچار تردیدم. گفت:
«همه میگن فوقلیسانس باید داشته باشی برای کار. منم گفتم اگه قراره دوباره برم درس بخونم، این بار دیگه میرم سراغ همون چیزی که دوست دارم. مصلحت و عشق… یادته؟»
یادم بود. سکوت کردم. گفت:
«چرا چیزی نمیگی.»
گفتم: «من هنوزم محافظهکارم. خوبه که داری خبر میدی… خوبه که مشورت نمیخوای… شاید بهت میگفتم فوقلیسانس معماری بهتره.»
باز سکوت کرده بودم. او هم سکوت کرده بود. برای سبک کردن سنگینی سکوت، گفته بودم دیگه چه خبر. و گفته بود آهان، میخواسته ببیند امشب من و مریم وقت آزاد داریم یا نه، و اینکه کنسرت دارد. گفته بود این چند روز مانده را هم میخواهد برود شهرستان پیش مادرش و شاید نتوانیم دیگر هم را ببینیم. گفته بودم هم برای دیدن خودش و هم برای دیدن اجرایش، کاری هم اگر داشتیم، بیخیالش میشدیم. از لای جمعیت خودمان را میکشیم توی سالن انتظار و از آنجا توی تالار. صندلی کناریمان خالی است. مریم دستهگلی را که برای شیوا آورده، میگذارد روی صندلی خالی، و البته چیزی نمیگذرد که مجبور میشود برش دارد. کنسرت لابد دوساعتی طول میکشد. بعد بیرون سالن شیوا را خواهیم دید. برای آخرین بار باهم گپی خواهیم زد و خداحافظی کردیم و هیچکدام نخواهیم دانست دفعه بعد، کِی یا کجا ممکن است دوباره هم را ببینیم. پنج ماه دیگر، در غروبی پاییزی -از آن روزهای نارنجی و قرمزی که خورشید کمافق میتابد و نور ضعیفش کف اتاق آدم را راهراه میکند- ایمیلی از شیوا دریافت خواهم کرد. نوشته: «اینجا همهچی خوبه. خوندن زبان داره پیش میره. خوب پیش میره. آرامش دارم. روزی شیش هفت ساعت ساز میزنم. برای دوتا دانشگاه درخواست دادم. یکیشون قبولم کرده. منتظر جواب اون یکییم. اون بشه، بهتره. نشه، همین یکی رو میرم. حالام خیلی روزا میرم تو دانشگاهه -همونی که هنوز جواب نداده- با بچههاش ساز میزنم. از خیلیاشون بهترم. از بعضیاشونم نه. به بعضیاشونم فکر نمیکنم هیچوقت برسم. شاید اگه وقتم رو تلفِ معماری نکرده بودم، حالا جای بهتری وایساده بودم. شایدم نه. مصلحتاندیشی و عشق. یادته؟ دنبال کارم هستم. یه جایی رفتم درس میدم. اما خیلی کمه. شاید برم بیبیسیتر شم. برای یه مدت. تجربه خوبیه، نه؟ با یه خونوادهای صبحتش رو کردم. خوشمون اومده از هم. بچهشون از این تپلای بور و سفید چشمآبیه. یه بار دیدمش. خوشاخلاق بود. از اینایی نبود که مدام ونگ میزنن. دوسالشه. به مریم سلام برسون. دلم براتون تنگ شده.» ایمیلش را هیچوقت از توی میلباکسم پاک نخواهم کرد و شاید بعضیوقتها، اگر کسی ازم مشورت بخواهد، بیکه توضیح بیشتری بدهم، همین متن را برایش کپیپیست کنم.