برخوانی تکههایی از مجموعهداستان «قنادی ادوارد»، نوشتهی آرش صادقبیگی
زلزله نیامد، اما توی سینهام مثل آب آشفتهای که باد تندی بر آن بوزد، آشوب بود و زیرورو میشد؛ موج روی موج.
توی تاریکی دارد آخرین تصویرش از صورتم را احضار میکند.
فکرهای بد وقتی مزمن میشوند، آدم را لمس میکنند.
همیشه فکر میکردم اینهمه تفنگ کنار دست آدم، هرکسی را شجاع میکند.
روح پسر در آستانهی بلوغ، مثل کوسههای سفید که رشدشان تمامی ندارد، همیشه گرسنه است.
بغض مثل سگی تویگونی داشت به همهجای حلقومم لگد میزد.
عزاداری هم همزبان میخواهد، مصیبت نخواندم فقط بهپهنای صورت اشک ریختم.
ذوق در چشمهایش آنقدر واقعی بود که میشد باورش کرد.
بارقههای نور فانوسها از شاخههای بهبرفنشسته رد میشدند و روی هم میرقصیدند و با هر تکان باد، صورت مهتابیاش را خانهبندی میکردند.
حالا آسمان صاف بود و آبیاش آنقدر زیاد بود که از لای حریر ابر هم بیرون زد.
آدمها چیزی رو فدا میکنن که دیگه نمیخوان داشته باشنش.
تصمیم گرفته اسم رستورانش را بگذارد «کبابی سردست»؛ نه بهخاطر گوشت سردست کوبیده، بهخاطر یادگاریهایش از اعلیحضرت. بعد هم میخواهد عکسی از دکمهسردستها را که با خودش برده، بدهد بزنند کنار اسم مغازه روی تابلوِ سردر.
کلمات مثل آجرهای چیدهشده داشتند توی روحش دیوار میکشیدند و وجودش را از هرچیز وولزنندهی نورداری جدا میکردند.