نویسنده: زهرا علیپور
جمعخوانی داستان کوتاه «مارافسای»، نوشتهی عبدالرحیم احمدی
در ادبیات کهن فارسی، همواره داستانهایی از مار و مارگیر نقل شده؛ از «کلیله و دمنه» تا «تاریخ بیهقی»، از «منطقالطیر» عطار نیشابوری تا مثنوی مولوی، همه حکایتهایی خواندنی از «مارافسای» دارند. عبدالرحیم احمدی نویسندهای که بیشتر برای ترجمههای خواندنیاش از نمایشنامههای بینظیر «مکبث» و «گالیله» شهرت دارد، در دنیای داستان بهسراغ موضوعی آشنا در ادبیات ایرانی رفته؛ اما از منظر و جهانبینی خودش و «مارافسای» مخلوق او، منحصر از هر روایت دیگری، در پهنهی آسمان داستان کوتاه دههی چهل شمسی مثل ستارهای میدرخشد. هر نویسندهی خلاقی برای داستانی کردن ایده و نگاه خود دربارهی یک موضوع، تکنیک و صناعت خاص خودش را به کار میبرد. عبدالرحیم احمدی که نویسندهی پرکاری هم نبوده، با بهرهگیری از روایتی غیرخطی و تقریباً بینقص، گام بلندی در خلق یک داستان کوتاه ماندگار برمیدارد.
«مارافسای» با توصیف ویرانههای شهر شروع میشود؛ شهری که جواد، قهرمان داستان را از خود رانده و دیگر میزبان معرکهگیریهای او نیست و اهالیاش که روزگاری، گرد بساط او جمع میشدند و نقرهبارانش میکردند، او را پس زدهاند. احمدی بیآنکه بخواهد حرفش را به خواننده تحمیل کند، از تغییرات سریع و روند تند آگاهی جامعهی شهرنشین در آن دهه خبر میدهد و ماجرای دوسویهی زوال دیوارهای قدیمی شهر و کمرنگ شدن باورها و سنتها در نظر مردمان شهری را در پس روایتش پنهان میکند. جوادمارگیر روزیروزگاری در دنیایی سادهتر و روادارترْ مورداحترام بوده و نظرکردهی مولا، اما با گذشت پانزدهبیستسالی که در داستان به آن اشاره میشود، دیگر نه اعتقادی به افسون مارگیری او باقی مانده و نه تماشاگری برای دیدن معرکهاش. گره روایت و گره کار جوادمارگیر با گذری موفق به گذشتهای نهچندان دورْ آشکار و حقیقت گرسنگی و بیپولی اهلوعیال با تعریف راوی سومشخص و بی مداخلهگریاش برای مخاطب روایت میشود. اگرچه گره روایت و حقیقت تلخ زندگی حالا برای مخاطب آشکار شده، اما فضاسازیهای درخشان و پیشآگهیهای ظریف نویسندهی اثر، برای خواننده مطلَع جستوجوی بیشتری میشود: مارگیری که نماد و نمایندهی برحق سنتهای خرافی گذشته است، بهجای آنکه درصدد اصلاح برآید و خود را در مسیر جاری جامعه قرار دهد، راه گریز را در مهاجرت و سفر به جایی مییابد که در گذشته جا مانده. اما در روستا واقعیت ماجرا چیز دیگری است؛ این را میشود در عتاب مرد دهقان به جواد و در نگاه تیز و سرد جوان عاصی معترض دید. مرد مارگیر ولی چشم بر روی اشارهها و نشانهها بسته؛ خواه این اشاره از کابوسهای تلخی باشد که خوابش را پریشان میکنند، خواه نگاه بُرندهی جوانی باشد که در جامعهای روستایی از قطار خرافهها و سنتهای قدیمی پیاده شده و به کسانی که هنوز به آنها پایبندند میتازد. جواد، بیآنکه تعمدی داشته باشد، قدم بعدی را بهسوی نیستی برمیدارد. او معرکهی اول را از سر گذرانده، اندکاشارتی از شکوه گذشته را دوباره به چشم دیده و نه میخواهد و نه میتواند که چشم بر معرکهی بعدی و تعریف و تشویق دهاتیهای سادهدل ببندد. بساط و معرکهی دوم برپا میشود. ظاهراً مخالفی نیست و همه در حیرت افعال معرکهگیرند و در تمجید او سکه بر میدانگاه میریزند، اما معرکه آبستن اتفاق تلخی است؛ این را هم قهرمان داستان میداند و هم خواننده که از چشمهای تر جواد هنگام خداحافظی و از طعنهی ظریف همسرش آگاه است: «راستش من اصلاً به دلم برات شده که این سفر طلسم بدبختی ما رو میشکنه.»
دقایق و لحظههای یکسوم پایانی داستان با ریتمی تند و جملههایی بیرحم، نمایشگر عصیان مرد جوان، مخاطب را که منتظر رخدادی تازه است، در دلهره و هولوولا نگه میدارد. جوان که نمایندهی عجول و بیچونوچرای نسل جدید است، به مارگیر پیر و مستأصلاززمانه میتازد و متهمش میکند به دروغگویی و کلاهبرداری. آنچه دراینمیان تأملبرانگیز است، مقاومت جواد و استقبال آگاهانهی او از مرگ است؛ گویی دنیای جدید درمقابل شکوه گذشتهی او هیچ بوده و ارزشی ندارد. پایان کار مارگیر نزدیک است. قماری بزرگ به او پیشنهاد میشود: جان و زندگیاش در برابر صدوپنجاه تومان پول. او خود میداند که باخته؛ همهچیز را: شکوه و جلال گذشته را، دیدار زن و فرزند را و از همه مهمتر، زندگیاش را. در دوگانهی مرگ و زندگی و در صحنهی نمایش معرکهگیر پاکپاخته، مارِ بهقول او کافر، جانش را میگیرد و تمام. اما داستان با صحنهی مرگ مارافسای تمام نمیشود، تماشاگران ایستادهاند و شاهد و ناظر ماجرا؛ چه آنهایی که سکوت پیشه کردهاند و چه جوانی که بر مارگیر تاخته؛ چه آنهایی که بیتفاوت هستند، چه کسانی که ندای وجدان گریبانشان را گرفته. هر دو گروه پشیمان و نادمند؛ اجتماعی کوچک و ترسخورده از تجربهای تلخ مثل سوختهی تریاک جوادمارگیر. نیش و زهر گزندهی مار اگرچه جان مرد بینوا را در دم میستاند و همهی باورهای کوچک و بزرگ او را ریشخند میکند، ولیکن هرگز تماشاچیان این معرکهی ترسناک را هم بینصیب نمیگذارد.
* مات کن او را و آمن شو ز مات
رحم کم کن نیست او ز اهل صلات / مولانا