نویسنده: سمیهسادات نوری
جمعخوانی داستان کوتاه «صورتخانه»، نوشتهی سیمین دانشور
«پنهانم کن تا هیولای اجتماع من را نبلعد.» اگر هنوز خرافههای دوران اساطیری را باور داشتیم، به پای مجسمههای خدایانِ نقاب و پردهپوشی میایستادیم و این جمله را بارها به درگاهشان میخواندیم. امروز نیایشهایمان به درگاه خدای یگانه است و اغلب خداپرستیم و بتها از میان رفتهاند، بااینحال ترسهای ما نه آنچنان الهی است و نه اساطیری؛ ما نه در تفکر، اما در ترسهایمان اومانیستیم: آدمها دربارهی ما چه فکر میکنند؟ چطور دیده میشویم؟ چطور درمیان جمعْ بقای خود را حفظ کنیم؟ امروز بیشتر از همیشه خودِ درونی و بیرونی ما باهم متفاوت شدهاند. حالا اصالت نه در آسمان است، نه در وجود خود. ما اصالت را به دیگران دادهایم و برای پذیرفته شدن بیشتر از قبل نقاب میزنیم و حتی مثل آقامهدیِ داستان «صورتخانه» چهره رنگ میکنیم. آقامهدی مردی متعلق به دههی چهل است. سیمین دانشور از همان زمان داستانگوی قابلی بود. «صورتخانه» با ریتم آرامی شروع و گره داستان بهموقع افکنده میشود. زبان داستان شیوا و فصیح است. دیالوگها تسلط نویسنده به زبان و جهان فکریِ شخصیتهایش را نشان میدهد. داستان لحنی دلنشین دارد؛ انگار که در قلم دانشور روح مادری قصهگو نهفته است که برای فرزندانش داستان میگوید تا آنها را برای زندگی سخت بزرگسالی آماده کند. داستانهای او واقعگرا هستند و از حقایق جامعه میگویند؛ «صورتخانه» نیز دارای همین ویژگیهاست. پایان داستان خوشی موقت و شکنندهای دارد و شخصیتها که در منجلاب تباهی گرفتارند، در این لحظه فقط بهاندازهی یک نفس کشیدن سرشان بالا میآید و دوباره پایین کشیده میشوند؛ اما این دانستن و دیدن این سیاهی، امید و آرامش را از خواننده دور نمیکند. روح زنانهای که در قلم دانشور جریان دارد، تباهیها را به مخاطب نشان میدهد تا بداند اما بماند؛ تاب بیاورد.
«صورتخانه» داستان پوچی زندگی است؛ اما دانشور خواننده را میان هیچوپوچ رها نمیکند. آقامهدی، شخصیت اصلی داستان، که راویِ سومشخص نیز گاهوبیگاه وارد ذهنش میشود، بازیگر تئاتر روحوضی است؛ در سالنی محقر در محلهای فقیر. تماشاچیها اغلب مردهشور و حمال و آدمهایی از طبقهی فرودستند. آقامهدی سیاهِ نمایش است. لازمهی این نقش بذلهگویی و حاضرجوابی و داشتن زبان نقادانه است، که برای آقامهدی آسانترین کار جهان است. او خودش هم از همان قشر و طبقهی تماشاچیهاست؛ آدمی که همیشه هشتش گروِ نُهش است و سالها از این کار به آن کار رفته و هرچه از کارش میداند در صحنه یاد گرفته. او خود را با دنیا غریبه میبیند، اما نقاب را که میزند و صورتش را که سیاه میکند، خودِ دیگری پیدا میکند و در پوست عاریتی، شخصیتی شوخ در او بیدار میشود. او در جهان واقعی مهربان است و به دیگران توجه دارد و در پشت نقابِ سیاه، زبانی متلکگو. سیاه حاضرجواب است و صریحاللهجه، اما آقامهدی توان ابراز عشق و احساسات درونیاش را ندارد. او در پشت نقابش چنان آرامش دارد و در این رهایی از خود چنان حرفهای است که برخلاف دیگربازیگران برای ورود به صحنه احتیاجی به مشروب و محرک ندارد. او پشت نقابِ سیاه پنهان میشود و همهی سیاهیها و تلخیهای وجودش را بیرون میریزد؛ کاری که در زندگی واقعی نمیتواند بکند. در نقطهی مقابل او جوجیخان است: پسر جوانِ متمولی که هنرستان را تمام کرده، اما توان اجرای کوتاهترین نقشها را هم در صحنه ندارد. هرقدر آقامهدی از قید خود رهاست و بهراحتی پشت نقابِ سیاه به شخصی دیگر -شخصی توانمندتر- تبدیل میشود، جوجیخان درگیر القاب و تکلفهای زندگی خود است و قضاوت دیگران. برای این پسر جوانِ متمول که قرار است نقش جوجیخان را در این تئاتر سطحپایین بازی کند تا ترسش از صحنه بریزد، قضاوت شدن حتی در پشت نقابِ نقش هم سخت است. او چیزهایی برای باختن دارد، ولی آقا مهدی نه. برای پسر جوان دیگران و نظرشان بیش از هدف خودش مهم است. بند و اسارتی دارد که خاصِ جوانان همطبقهی اوست. اما این تئاترِ مخصوص همهچیزش برعکس جهان واقعی است؛ در اینجا سپور شهرداری لژنشین است و آقامهدی همهکارهی ماجرا؛ کسی که در دنیای واقعی هیچکسی نیست، اما در این تئاتر خوب میتواند بازیگرها را راه بیندازد. او آنقدر در نقش خود راحت و بیپرواست که با بداههگوییها و صراحت لهجهاش دیگران را وامیدارد از ترسهایشان عبور کنند، اما خودش هنوز در خم کوچهی ابراز عشق به زن جوان همبازیاش مانده. زن جوان، که نقش دختر حاکم را دارد، از مردی دیگر باردار شده و مرد رهایش کرده. آقامهدی همهچیز را میداند و میخواهد کمکش کند، اما نمیتواند بگوید دوستش دارد: «سیاه میتوانست و میخواست، اما پیش نیامد»؛ ناظر بودنْ تمام کاری است که سیاه با تمام جسارتش دربرابر این عشق میکند. آقامهدی از خودش و زندگیاش به سیاه فرار میکند و سیاه به بذلهگویی پناه میبرد؛ اما هردو از عشق هراسانند. تئاتر که قرار است نمایش سطحی و روحوضی باشد، بهخاطر نیامدن زن جوان، درگیر حرفهای فلسفی جوجیخان و نقدهای اجتماعی سیاه میشود. هرچند تماشاچی این حرفها را نمیفهمد، اما نمایش معنایی بالاتر از تئاتری سرگرمکننده به خود میگیرد؛ درمقابل، زندگی واقعی که قرار است جدی باشد، به بازی تبدیل میشود. سیاهیِ گریم از چهرهی آقامهدی خوب پاک نشده و حیات سیاه در تئاتر متوقف نمیشود: او بهجای نقش بازی کردن میشود خود نقش. آقامهدی و جوجیخان که از تئاتر بیرون میآیند، زن جوان را میبینند و همه باهم به خانهی پسر جوان میروند. تازه نیرنگها و نقش بازی کردنها شروع میشود؛ هرچه در تئاتر آدمها یکدل و همراه بودند و میشد مشکلات را با بداههسازی حل کرد، حالا پنهانکاریها و رنجهای حلنشدنی خود را نشان میدهند. حرکات پسر و زن جوان در خانه، از صحنهی تئاتر هم مصنوعیتر میشود؛ آدمهایی که کارشان نقاب زدن است، حالا در تلاش برای بقا و زنده ماندن از نقش بازی کردن عاجز میشوند. دختر به دنبال این است که پول سقط جنین را از همخوابگی به دست بیاورد و مرد که دیگر آقامهدی نیست و سیاه است، بداههگویی میکند و همخوابگی را به شرطبندی تغییر میدهد. اما تا کی میتوان روی این زندگیِ همیشهباخته شرط بست؟
نمایشهای سیاهبازی همیشه اخلاقمدارند و قرار است بیاموزانند و نتیجهی اخلاقی بدهند؛ «صورتخانه» اما زندگی واقعی است -تلخ و گزنده و ناتوان در اخلاقمداری- و دانشور از این تقابل برای نمایش زوال استفاده میکند. حالا زندگی به تراژدیای بدل میشود که در آن عاشق به دختر زیبا نمیرسد. در انتهای داستان «صورتخانه» شخصیتها در نقشهایشان حل میشوند: آقامهدی میماند در صحنهی تئاتر و سیاه به مهمانیِ جوجیخان میرود. مرز شخصیتها گم میشود و ما هیچ از عاقبتشان نمیفهمیم، فقط این را میدانیم که شرط بقا در جامعهی بیرحم و نامتعادلِ «صورتخانه» حفظ نقاب و نقش است.