کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

رنگ برف‌های حیاط

26 نوامبر 2020

نویسنده: ابوالفضل آقائی‌پور
جمع‌خوانی داستان کوتاه «برف‌‌ها، سگ‌‌ها، کلاغ‌‌ها» نوشته‌‌ی جمال میرصادقی


داستان «برف‌ها، سگ‌ها، کلاغ‌ها» با یک بد‌سلیقگی فرمی آغاز می‌شود. راوی در فاصله‌‌‌ی مکانی‌-زمانی‌ای نه‌چندان‌معلوم نسبت‌به اتفاقاتی که قرار است رخ بدهد، ایستاده و شروع به روایتگری می‌کند. این درحالی است که بعد از پاراگراف اول و دوم که شاهد این اتفاقیم، فقط یک بار دیگر و آن‌هم زمانی‌ که راوی از آت‌وآشغال‌های عروسی برادرش می‌گوید که آن‌ها را درون اتاقک توران‌خانم و آقامحمود ریخته‌اند، دوباره به زمان و مکان استقرار راوی در زمان حال برمی‌گردد؛ و این به‌معنای متمرکز نبودن داستان بر روی صحنه‌ی حال، یعنی اساسی‌ترین صحنه‌ی داستان است. موتیف برف از همان جمله‌ی اول خودش را وارد داستان می‌کند. برف به‌شکلی آرام و مرموز از آسمان فرومی‌ریزد و در پاراگرف دوم وقتی نویسنده از سقف اتاق نبشی می‌گوید و برف‌هایی که کسی از روی آن پارویش نمی‌کند، پیش‌آگهی مهمی درمورد رابطه‌ی گسست‌ناپذیر توران‌خانم و برف و سرما می‌دهد؛ رابطه‌ای که خودش را تا زمان حال هم کش داده و حفظ کرده و قرار است درادامه به‌کرات در داستان بازتولید شود و بخش مهمی از هسته‌ی مفهومی داستان را بسازد.
در صحنه‌ی بعد یعنی جایی ‌که نویسنده ازطریق ماجرای پارو کردن برف‌ها حال را به گذشته و پارو کردن آقامحمود وصل می‌کند، گذشته برای اولین ‌بار خودش را وارد عرصه‌ی داستان می‌کند؛ اما نه به‌شکلی درون‌صحنه‌ای و نمایشی که از شب عروسی یعنی سه پاراگراف بعد شروع می‌شود، بلکه به‌شکل گزارشی و توصیفی: راوی ابتدا از عشق آقامحمود و توران‌خانم و رابطه‌ی محکمی که میان آن‌ها وجود دارد و ازطریق نگرانی توران‌خانم درمورد افتادن آقامحمود از نردبان که موقع برف‌روبی بروز پیدا می‌کند، می‌گوید. سپس به سراغ رابطه‌ی خوب خود با آقامحمود می‌رود و مثلثی عاطفی را می‌سازد؛ مثلثی که در صحنه‌‌ی بعد وقتی که آقامحمود از آن حذف شده، خلأ آن به‌خوبی احساس می‌شود. این‌جا اولین جایی است که انتخاب درخشان نویسنده مبنی‌بر روایت داستان از دیدگاه یک کودک بروز فرمی می‌یابد. مرگ آقامحمود هیچ‌وقت به‌طور مستقیم گفته نمی‌شود، بلکه راوی آن را از روی لباس سیاه توران‌خانم و قصه‌ای که او برایش تعریف می‌کند، درمی‌یابد. این انتخاب البته درادامه خودش را بسط می‌دهد و کامل می‌کند: «مثل آن توران‌خانمی شده بود که چادرش را سر می‌کرد و دم در اتاق، پای نردبان، می‌ایستاد و بانگرانی می‌گفت: “سرما نخوری محمودجون… هوا خیلی سرده… سرما نخوری…”»
با رفتن آقامحمود و خط خوردن او از این مثلث عاطفی، گویی توران‌خانم در بی‌پناهی و سرما فرومی‌رود. او درحالی‌که عده‌ای با فراغِ‌بال توی حیاط ایستاده‌اند و مشغول برپا کردن بساط عروسی‌اند، پنجره‌ی اتاقکش را می‌بندد و احساس سرما می‌کند و دیالوگ اساسی «چه سرده» را می‌گوید؛ دیالوگی که قرار است تا پایان از زبان شخصیت‌های دیگری هم بیان شود و نقشی کلیدی در داستان بازی کند. همگام و همراه با برف اول داستان که تا زمان حال هنوز روی اتاقک آن‌ها بود، سرما هم گویی قرار نیست دست از سر توران‌خانم بردارد. او حالا راهی جز پناه بردن به رأس دیگر این مثلث یعنی راوی (جعفر) ندارد. شب‌ها راوی را در بغل می‌گیرد و می‌خوابد و در صحنه‌ی عروسی خود را در رابطه‌ای اروتیک با راوی نشان می‌دهد. نویسنده تمام توصیفات این صحنه را درجهت نشان ‌دادن چنین رابطه‌ای می‌نویسد تا هم تنهایی شدید و عمیق توران‌خانم را از نبود شوهرش و پناه بردن به راوی بیان کند و هم زیبایی و برازندگی توران‌خانم را نشان دهد، و به‌این‌شکل زمینه را برای ورود حاج‌آقا به زندگی او باز کند؛ عاملی که قرار است ازاین‌به‌بعد در کشمکشی پنهانی از چشم‌های ساده‌انگار کودک، به بزرگ‌ترین نیرومحرکه‌ی حی‌وحاضر در صحن داستان بدل شود.
راوی درحالی‌که به شوهر توران‌خانم آقامحمود می‌گوید، پدر خودش را حاج‌آقا صدا می‌زند. این عنوان غیراز آن‌که تاحدودی طبقه‌ی اجتماعی خانواده‌ی راوی را نشان می‌دهد، نسبت عاطفی او را با پدرش و نسبت این رابطه را با رابطه‌ی خودش در مثلث توران‌خانم-آقامحمود-جعفر هم مشخص می‌کند. اولین ورود حاج‌آقا به داستان ورود او به اتاق توران‌خانم است، درحالی‌که توران‌خانم به‌قول راوی «توی پیرهن گل‌بهی‌اش مثل یک عروس خوشگل و قشنگ» شده. ورود او با دو صفت توصیف می‌شود: یکی سرزده و بی‌خبر و دیگری لبخندزنان. او وقتی شروع به صحبت کردن می‌کند و با لحنی دوستانه از توران‌خانم دل‌جویی، و برایش دل می‌سوزاند، سرما که تا آن‌موقع به‌شکل موتیف برف روی اتاقک او بوده یا توی حیاط پرسه می‌زده، به‌یک‌باره از پنجره‌ی بسته و شعله‌ی زنبوری اتاق عبور و برای اولین ‌بار در داستان به جان توران‌خانم رخنه می‌کند. توصیفاتی که درادامه می‌آید و با جمله‌هایی کوتاه و از چشمان حیرت‌زده و هراس‌آلود کودک روایت می‌شود، توصیفاتی کلیدی و مهم در داستان هستند. این‌جا اولین بار به سفیدی صورت -و نه چشم- توران‌خانم که او را به‌نوعی به برف متصل می‌کند، اشاره می‌شود و بسامد بالای کلمه‌ی «یخ» سردی را خواه‌ناخواه در جان خواننده هم سرازیر می‌کند. در نگاه راوی، توران‌خانم به جنازه‌ای با صورت سفید و دست‌های یخ‌کرده تبدیل می‌شود که ناگهان از اعمال ارادی تهی شده و گویی باید از این‌جای داستان به بعد بار مرگ را هم همچون بخشی وجودی از خودش متحمل شود؛ پیش‌آگهی مهمی که در انتهای داستان در نسبت با دختر او به‌شکلی دردناک کامل می‌شود و به اوج خود می‌رسد: «صورت توران‌خانم سفید شد. سرش را کج کرد و چشم‌هایش به‌هم رفت. دست من که توی دست‌هایش بود، یک‌دفعه یخ کرد؛ مثل این‌که دستم را توی آب یخ فروکنم. بهش نگاه کردم. چشم‌هایش بسته بود و دست‌هایش که انگشت‌هایش را گرفته بود، مثل دل گنجشک تکان‌تکان می‌خورد. به او چسبیدم. تنش یخ کرده بود.»
در آخر این صحنه راوی مجبور به ترک اتاق می‌شود. قسمت اصلی باقی داستان نیز در غیاب ذهنی و فیزیکی راوی رخ می‌دهد، تا مقاومت‌های توران‌خانم و تن ندادنش به خواسته‌ی حاج‌ آقا، سپس کم آوردن او زیر بار کار و به عقد درآمدنش زیر لایه‌ای از حدس‌وگمان پیش برود. راوی فقط ساکن شدن توران‌خانم را در خانه می‌بیند و علاقه‌ای که به‌سبب برازندگی توران‌خانم نسبت‌به مادرش در او ایجاد می‌شود. درادامه به صحنه‌ی مهم و تعیین‌کننده‌ی حیاط می‌رسیم. آنچه بیشتر از هرچیز دیگری درطول این صحنه وجود دارد و آن را بارور می‌کند، بار اروتیک رابطه‌ی راوی و توران‌خانم است؛ گویی بعد از تمام این فعل‌وانفعالات پنهانی هنوز بی‌پناهی و تنهایی صحنه‌ی عروسی از وجود توران‌خانم زدوده نشده و او هنوز برای پر کردن این تنهایی ابایی ندارد که در میانه‌ی حیاط چادرش را بیندازد و لخت درمقابل جعفر، یعنی ضلع سوم مثلث عاطفی ازپیش‌ساخته‌شده‌ی نویسنده، قرار بگیرد. توصیفات بدن او در این صحنه توصیفات به‌شدت مهمی است. راوی ابتدا او را همچون شیری سفید توصیف می‌کند تا دوباره اما این بار از زاویه‌ای دیگر، بر سفیدی پیکر توران‌خانم و رابطه‌ی عینی او با موتیف مهم داستان، یعنی برف صحه بگذارد. عبارت دیگری که راوی درمورد او به کار می‌برد «برق زدن» بدن اوست. غیراز این‌جا تنها جای دیگری از داستان که می‌توان ردی از برق ‌زدن ازفرط شفافی و پاکی پیدا کرد، زمانی است که در پایان داستان لحظه‌ای بقچه از روی دختر توران‌خانم کنار زده می‌شود و راوی در توصیف چشم‌های او می‌گوید: «دو گودی سیاه و براق که تکان‌تکان می‌خورد.» و توصیف بعدی راوی از بدن او که آن را به بشقاب‌های چینی نو تشبیه می‌کند، اشاره دارد به شکنندگی پیکر او؛ گویی این شکنندگی ظاهری در ذهن راوی خبر از شکنندگی دیگری در درون توران‌خانم می‌دهد و پیش‌آگهی مهمی را درمورد آینده‌ی روایت و سرنوشت توران‌خانم بیان می‌کند.
در ادامه‌ی همین صحنه، برای اولین ‌بار ردی هم از دختر توران‌خانم پیدا می‌شود و نویسنده اولین ضربه را به خواننده درمورد فعل‌وانفعالات پنهانی قسمت قبل، یعنی زمانی ‌که راوی حضور نداشته، می‌زند. راوی روی شکم برآمده و سفت توران‌خانم دست می‌کشد و خواننده از رهگذر این رفتار به بی‌انصافانه بودن و هراس‌آلود بودن و بی‌سرانجامی رفتار حاج‌آقا در قبال توران‌خانم پی می‌برد. اما پاسخ توران‌خانم به این اتفاق گویی چیزی نمی‌تواند باشد جز دل‌خوش بودن به طفل پاگرفته در درونش و البته مثل قبل، فرورفتن دوباره در حوضچه‌ای از آب سرد؛ اما این ‌بار به‌شکلی خودآگاه و عینی. این حوضچه آن‌قدر سرد است که جعفر را بااین‌که خودخواسته وارد آن شده، از خود می‌راند؛ درحالی‌که توران‌خانم با فراغ‌بال در آن مشغول شنا کردن می‌شود. بار سنگین این سرما با سگ‌لرزهای راوی و کلمات منقطع او زمانی که به حضور توران‌خانم در آب نگاه می‌کند، به‌شکلی درخشان تبلوری فرمی و عینی پیدا می‌کند. در آب توران‌خانم کلماتی از جنس‌ «آآآآآه» بر زبان می‌آورد که به‌شکلی ظریف در این صحنه قرار داده شده و قرار است حلقه‌ی وصلی باشد میان این صحنه و صحنه‌ی مهمی در پایان، و نیز حلقه‌ی وصلی میان توران‌خانم و جایگزینش، سکینه‌‌خانم.
صحنه‌ی حیاط با لکنت راوی در ادای کلماتش به‌خاطر سردی آب تمام می‌شود و به‌یک‌باره کات می‌خورد به صبح سردی که مادرش بر بالین راوی حاضر شده و می‌خواهد او را به شاه‌عبدالعظیم ببرد؛ هرچند نگرانی او نسبت‌به بیدار شدن حاجی و پسر دیگرش احمد و تملق‌های دروغینش مبنی‌بر بزرگ ‌شدن و مرد شدن راوی، خبر از دروغی ازسوی او می‌دهد. درنهایت سه‌نفری شال‌وکلاه می‌کنند و وقتی به‌سمت در کوچه می‌روند، خواننده با تصویری مهم اما همان‌قدر ناپیدا و نامرئی رو‌به‌رو می‌شود. این‌جا بعد از دو پاراگراف اول داستان، اولین جایی است که دوباره سروکله‌ی برف در صحنه‌ی داستان پیدا می‌شود و جالب آن‌که کسی که روی برف‌ها منتظر ایستاده ننه‌سکینه است. ننه‌سکینه هرچند از نظرگاه همیشه‌ساده‌انگارانه‌ی راوی لاغر و زردنبوست و مثل توران‌خانم قصه‌های خوبی نمی‌گوید، اما درست برعکس این توصیفات، بیشترین شباهت وجودی را با او دارد. او که در خانه‌ی آن‌ها پا جای توران‌خانم گذاشته، درواقع ادامه‌ای از خیل کسانی است که شاید همیشه قرار است وارد این خانه‌ی نسبتاًاشرافی بشوند و سرنوشت مشترکی داشته باشند. و باز جالب آن‌جاست که او همان‌طورکه در ابتدای صحنه بر برف‌ها پا گذاشته، قرار است خود با دست‌های خود این رشته‌ی تقدیر را از زندگی توران‌خانم قطع و به دست‌وپای پینه‌بسته‌ی خودش وصله کند. و آن ‌که چنین تصمیمی را گرفته مادر راوی یا عزیز است. او که رابطه‌ی توران و حاجی را به طلاق کشانده، حالا لبریز از خشم و کینه، دیواری کوتاه‌تر از ننه‌سکینه پیدا نکرده و وقتی که ننه‌سکینه درمورد دختر توران‌خانم می‌گوید: «گناه داره»، با بی‌اعتنایی می‌گوید: «گناه چی داره؛ یه حروم‌زاده‌ست دیگه.»
در مسیر رفتن این چهار نفر به‌سمت خانه‌ی توران‌خانم، موتیف برف و کلاغ‌هایی که بر برف‌ها نوک می‌زنند به‌شدت تکثیر پیدا می‌کنند و درهم ‌تنیده می‌شوند؛ به‌حدی‌که راوی ازقول مادرش می‌گوید: «این برف کلاغ‌هاست»، و ننه‌سکینه درحین راه‌رفتن روی برف یک ‌بار ازسوی راوی به کلاغ تشبیه می‌شود. بااین‌حال برف حضور پررنگ‌تری دارد. راوی یک ‌بار آن را به کلاف‌هایی تشبیه می‌کند که از بالای آسمان باز می‌شوند، یک بار آن را به قالی سفید و نرمی روی زمین تشبیه می‌کند که زیر پای او مثل چوب‌های خشک که در آتش بیفتند، غژغژ صدا می‌کند، و یک ‌بار آن را پنبه‌ای می‌بیند که زیر پای آن‌ها فرومی‌رود و جای پای‌شان رویش می‌ماند؛ گویی هر قدم آن‌ها یا هر نوک زدن کلاغی بر برف‌ها خبر از تباهی فردی منتظر در کوچه‌پس‌کوچه‌های تودرتوی یکی از محله‌های پایین‌شهر می‌دهد و قرار است داغی ابدی همچون برف‌های‌ هیچ‌وقت‌پارونشده‌ی ابتدای داستان بر سینه‌ی او بگذارد. همچنین حضور آن دو کودک و دیالوگ‌های کودکانه‌شان بار دراماتیک و سوزش این سرما و داغ را دوچندان می‌کند. ننه‌سکینه و عزیز در حضور آن‌دو فقط می‌توانند بخشی از ماجرا را بیان کنند و همین تکه‌‌پاره‌ی کوتاه بیشتر از انتشاری سرتاسری از روایت، قلب خواننده را نقره‌داغ می‌کند. دراین‌میان، آنچه ننه‌سکینه می‌تواند با خیال‌ راحت چندین ‌بار بگوید و گویی با گفتن آن بدبختی را از توران‌خانم می‌گیرد و نصیب خود می‌کند، دیالوگی کلیدی است که اولین ‌بار توران‌خانم گفته و قرار است درادامه هم زن حاج‌آقا بگوید: «چه سرده»، «چقدر سرده».
درادامه به کلیدی‌ترین، حساس‌ترین و حیاتی‌ترین صحنه‌ی داستان می‌رسیم؛ جایی ‌که تمامی گره‌های داستان باز می‌شود و آنچه تاکنون از پس چشم‌های ساده‌اندیش راوی روایت می‌شده، به‌شکلی هراس‌آلود و دردناک درمقابل چشم‌های خواننده قرار می‌گیرد: جعفر درحالی‌که سر احمد را شیره می‌مالد، یواشکی از چند پله پایین می‌آید و به حیاط خرابه‌ای می‌رسد. هرچند او در شناخت توران‌خانم تردید می‌کند، اما با توصیفات دقیق راوی و بسامد بالای کلمه‌ی سفید و نسبت آن با زن درمانده‌ی آن حیاط، توران‌خانم خیلی زود برای خواننده شناسایی می‌شود. این را بگذارید کنار دیالوگی مثل «آآآآآ…» که از صحنه‌ی حیاط خودش را به این‌جا رسانده و درادامه ننه‌سکینه آن را به‌شکل «وآآآی‌ی‌ی خدا آآآآآ…» تکرار می‌کند، و جمله‌ا‌ی کلیدی در این توصیفات که بالأخره به‌شکلی مستقیم موتیف برف و شخصیت توران‌خانم را به یکدیگر پیوند می‌دهد: «وقتی آن‌ها به حیاط رسیدند، دو دست سفید مثل دو بال کبوتر، از توی زیرزمین، بالا آمد و به لبه‌ی حیاط روی برف‌ها چنگ زد و سری با صورت زنی پس آن پیدا شد. صورت زن سفید سفید، رنگ برف‌های حیاط بود. چشم‌هایش مثل دو سوراخ تاریک میان سفیدی صورتش دیده می‌شد. دهانش باز باز بود؛ مثل این‌که بخواهد بگوید: “آآآآآ…” دست‌هایش به جلو خزید و خودش را تا سینه روی برف‌ها بالا کشید و سرش را بلند کرد و به‌طرفی‌ که عزیزم و ننه‌سکینه می‌آمدند، نگاه کرد و دست‌های سفید و لاغرش را به‌طرف آن‌ها مثل این‌که بخواهد التماس کند، مثل این‌که بخواهد از کسی چیزی بگیرد، در هوا بلند کرد. دهانش همین‌طور می‌گفت: “آآآآآ…” و از آن بخار سفیدی به هوا می‌رفت. ناگاه به نظرم رسید که آن زن توران‌خانم است؛ اما توران‌خانم این‌قدر لاغر نبود. خواستم جلوتر بروم و بهش نگاه کنم که آن زن همان‌طورکه دست‌هایش را روی هوا تکان می‌داد با پستان‌های بزرگ و سفیدش که هردو از پیراهن درآمده و روی برف‌ها افتاده بود و انبوه موهای سیاهش که روی زمین برفی کشیده می‌شد، به عقب رفت، لیز خورد و به‌طرف زیرزمین کشیده شد و با سر توی زیرزمین فرورفت.»
وقتی از آن خانه بیرون می‌زنند، نفر دیگری، یعنی دختر حاج‌‌آقا و توران‌خانم هم با آن‌ها است. این‌جا اولین جایی است که حضور سگ‌ها هم در داستان به چشم می‌آید. و ترکیب آن‌ها با کلاغ‌هایی که حضورشان تشدید شده و برفی که بیشتر و تندتر از قبل می‌بارد، خبر از واقعه‌ی شوم پایانی می‌دهند. ننه‌سکینه با دیدن این تصاویر دست‌وپایش می‌لرزد و اگر تا این‌جا همپای صاحب‌کارش آمده بوده، گویی از این‌‌جا به بعد او را یارای همکاری نیست. او با کلامی شکسته و صدایی که شبیه «بوق» شده، درخواست نهایی زن حاجی، یعنی گم‌وگور‌کردن دختر درمیان برف‌ها را رد می‌کند و به‌این‌ترتیب کار بر دوش خود زن می‌افتد. این کار همچون بسیاری از اتفاقات حیاتی دیگر داستان در غیاب راوی رخ می‌دهد، اما هم‌زمان با آن، درست آن‌جایی که راوی ایستاده، سگ‌ها برف‌ها را بو می‌کنند و کلاغ‌ها جوری به برف‌ها نوک می‌زنند که انگار «تکه‌هایی از تن برفی زمین» را می‌کنند. وقتی که عزیز برمی‌گردد، اولین اتفاقی که می‌افتد این است که باز هوا می‌گیرد و برف دوباره شروع به باریدن می‌کند. عزیز مثل قبل نیست و این اتفاقی پیش‌بینی‌پذیر است. او که تاکنون با عزمی راسخ سرش را بالا گرفته بود و سینه بیرون داده بود، حالا با احوالی ناخوش و بدون هیچ حرفی، سرش پایین است و فقط به برف‌ها نگاه می‌کند. دیالوگ‌های جعفر و احمد، و انکار چندباره و کودکانه‌ی احمد مبنی‌بر سرمازدگی‌اش با‌وجود سگ‌لرز زدن، سرمای نهانی عزیز را دوچندان نشان می‌دهد. او درنهایت درحالی‌که صدایش مثل بوق شده (شبیه ننه‌سکینه)، دیالوگ مهم داستان را دو بار به زبان می‌آورد: «چه سرده» (شبیه توران‌خانم و ننه‌سکینه)، تا این‌گونه خود هم وارث بیچارگی و زجر درونی کسانی باشد که تا همین چند دقیقه پیش می‌خواست شعله‌های کینه و انتقام خود را بر روح و ذهن آن‌ها سوار کند. سپس همگی گویی برای خالی کردن بار گناه خود در این محاکمه و اجرای حکم دسته‌جمعی حقیقتاً به‌سمت شاه‌عبدالعظیم راهی می‌شوند. این درحالی‌ است که عزیز در راه آمدن، از بی‌گناه بودن این کار و حرام‌زاده بودن آن دختر یاد کرده بوده.

گروه‌ها: اخبار, برف‌‌ها، سگ‌‌ها، کلاغ‌‌ها - جمال میرصادقی, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: برف‌‌ها، سگ‌ها، کلاغ‌ها, جمال میرصادقی, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

برای اولین و هزارمین‌‌ بار

زنی که پرواز را دوست داشت

تعلیق در خلأ؛ چرا داستان «گم شدن یک آدم متوسط» ناتمام می‌ماند؟

ساختار سیال یا مغشوش؟ تحلیل و نقد ساختاری روان‌شناختی داستان «شام شب عید»

«شام شب عید» با دسر کابوس و خیال هم مزه نداشت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد