نویسنده: زهرا علیپور
جمعخوانی داستان کوتاه «کار»، نوشتهی احمد مسعودی
داستان «کار» از نامش آغاز میشود؛ کار بهمعنای مدرنش و آنچه در دنیای ماشینیشدهی امروز از آن دریافت میشود؛ کاری که فرد با اراده و تصمیمی شخصی به دست آورده و برخلاف مفهوم سنتی آن، وابسته به سنت و میراث نیاکان نیست و تمام کوشش نویسنده در داستان بر تفهیم بیمعنایی همین واژه استوار است. مسعودی روایتش را با اسم داستان شروع و با گفتوگویی پرشتاب و پیشبرنده ادامه میدهد؛ محاورهای که با پرسشی ساده و البته تأملبرانگیز فتحبابی میشود برای فضاسازی پرآشوب داستان؛ فضایی آکنده و لبالب از هرجومرج که راوی تنها بهاندازهی وسعت دریچهی ذهنش از آن برای مخاطب میگوید؛ صحنههایی پر از کنش و واکنشی که آدمهای قصهی مسعودی بادلیل و بیدلیل انجامشان میدهند و کمکمک و ذرهذره معنایی را میسازند که او در ذهن داشته.
فضای داستان «کار» و حالوهوای آن بخشی از تجربهی زیستهی نویسندهی درزماننگارشجوان آن است؛ روایتی از روزهای قرنطینه و کار در بهداریای که بهسبب شیوع نوعی بیماری، سازوکارها و قوانین خاصی دارد. زمانْ جایی است بین تاریکی و روشنی در شبانهروز، مکانْ معلق در مرز بین ماندن و رفتن، و راوی خود جزئی از کلیتی پراکنده و بخشی از سلسلهاتفاقات و حوادث داستان، که به نظر میرسد در حلقهای تکرارشونده گیر افتاده. شخصیتهای متعدد و پرشمار داستان بیکه تأثیر درخور یا مهمی در طرح و پیرنگ داستان داشته باشند، سر جای خود حضور دارند و حرف میزنند و گاهی با تردستی نویسنده، به شیءوارهای تقلیل مییابند. سلسلهمراتب بین آنها وجود دارد: فرمانده، سرباز، راننده، دکتر، دهاتی، روسپی و دکانداری که نقش میخانهچی را هم بازی میکند؛ اما بهدلایل مختلف ماهیت خود را از دست دادهاند: سربازی که تیزی حکم فرمانده در ذهن و عملش از بین رفته، فرماندهای که دادوفریاد و فرمانش اگرچه بهراه و مستمر، ولی بیاثر است، رانندگانی که قوانین بهداری قرنطینه برایشان ارزشی ندارد و مردمی که در دورهی بیثمر درمانی قرار دارند و تسلیم حوادثند. و اینها همه جهان داستان احمد مسعودی را میسازند؛ دنیایی کوچک، شلوغ و درهموبرهم که هرکسی ساز خودش را کوک میکند و به راه خود میرود؛ قطعهای از مکانی بیهویت که میتواند هرجای این کرهی خاکی باشد و رخدادهایی که نه آنچنان فرازی در خود دارند و نه آنچنان فرودی. تلاشهای کوچک فرمانبرداران صحنه، سربازها و دکترها، هم به طرفةالعینی محو و بیثمر میشود و حتی در اوج و نقطهی عطف روایت هم آنچه به تصویر کشیده میشود تحریر نامهای بیاثروثمر است؛ نامهای که نوشته میشود چراکه نگهبان شب، تمبری بیصاحب پیدا کرده و کاتبی که مینویسد چراکه کار دیگری ندارد و برای سرگرمی، مجموعهای از راست و دروغ را تنها برای اینکه کاری کرده باشد، سرهم میکند.
زبان داستان هم بهتمامی در خدمت این بیهودگی است: دیالوگهایی که درعین معناداری از معنی تهیاند و لحنی خوشریتم و روان که تعلیق را در بهترین حالت ممکن به مخاطب القا میکند و ماحصل کار و پایان داستان القای پوچی و بیهودگی به مخاطب داستان میشود؛ خوانندهای که صحنههای سردرگم ساختهوپرداختهشده توسط نویسنده را دنبال میکند و معنایی جز بیمعنایی عایدش نمیشود. آنچه شخصیتهای داستان «کار» به آن دچارند نه اپیدمی و بیماری واگیرداری خطرناک، که بیحاصلی روزهای زندگیشان است؛ روزهایی که ازپیهم میروند و تکرار روزها و هفتههای گذشتهاند؛ نه قانون رنگوبویی برای شهروندان این شهر بیمکان دارد، نه محدودیت اثری بر مسافران و ازراهرسیدگان. آدمهای قصهی مسعودی در تلهی تکرار گیر افتادهاند؛ تلهای که آنها را از هر انگیزهای خالی و قدرت تصور و تفسیر درست را ازشان صلب کرده. آنها در هر شغل و عنوان و موقعیتی هستند و ظاهراً درحال انجاموظیفه، اما هیچیک هدف و منظوری از زیست تکراری و بیسرانجام خود ندارند. شخصیتهای قصهی «کار» مانند قهرمان «افسانهی سیزیف»، سنگی بر دوش دارند که هر بار و در هر تلاش به نوک قله میرسانندش، ولی سنگ هرگز روی قله نمیماند تا در یک تسلسل بیپایان -و البته با آگاهی بر باختن ثانیهها و دقیقهها- آنها دوباره و دوباره و دوباره این کار را تکرار کنند.
*. عباس معروفی