نویسنده: لیلا زلفیگل
جمعخوانی داستانهای کوتاه «قفس» و «چشم شیشهای»، نوشتهی صادق چوبک
صادق چوبک تاجرزادهای است که برخلاف جایگاه خانوادگیاش، میتوان او را یکی از مهمترین راویان طردشدگان و فرودستان جامعه نامید. بهقول رضا براهنی، او در داستانهایش نهتنها خود را نویسندهی «مردم بدبخت» نشان میدهد، بلکه با تقلید از زبان مردم، بر خلق هنرمندانهی آن زبان میکوشد و در قصهها و اندیشهی متعلق به آن طبقه میماند؛ زادهی چهاردهم تیر ۱۲۹۵ در بوشهر، که اولین مجموعهداستان خود را بیستونه سال بعد با نام «خیمهشببازی» منتشر کرد. چوبک نویسندهای صاحبسبک است که در کنار جمالزاده و هدایت، او را از پیشروهای داستاننویسی مدرن ایران میدانند؛ روایتگری از نسل دوم نویسندگان معاصر که واقعگرایی و غور در سیاهیها و خشونتهای جامعه از بارزترین مشخصههای قلم اوست.
داستان «قفس» از مجموعهداستان «انتری که لوطیاش مرده بود»، منتشرشده در سال ۱۳۲۸، نمونهای است از بیان تمثیلی و انعکاس نمایی از تلخیها و محدودیتهای انسان امروز در عصر مدرن. چوبک در این داستان، قفسی را به تصویر کشیده پر از مرغ و جوجه و خروسهای جورواجور؛ لاری و خصی و رسمی و کلهماری؛ قفسی که صاحبی دارد، ولی صاحبش معلوم نیست؛ قفسی که لب جوی یخبستهای گذاشته بود؛ جویی مالامال از خون دلمهشده و تفالهی چای و انار آبلمبوشده و پوست پرتقال که یخزده کنار هم قرار گرفتهاند. چوبک تصویری گویا از شرایط حاکم خلق کرده. موجوداتْ کنار پلشتیهای موجود و در فضایی سرد و بیروح -که خون یخزده نمادی از آن است- روزگار میگذرانند و گودال کنار جوی -که پر شده از فضولات اسبها و کله و پاهای بریدهشدهی مرغ- همجواری جداییناپذیری با آنها دارد؛ آنهایی که محکومند به زیستی محدود با ترسی انکارناپذیر. اینها سروکلههای بریده را میبینند تا واقف باشند به آنچه ناگزیرند از پذیرشش. حیوانات روی تلی از فضله و خاک و کاه مشغول به زیستنند و گریزی از قفس ندارند. بههم تک میزنند و ظلمی که از بیرون برشان تحمیل شده را، بَرهم وارد میکنند. با هم بیگانهاند و منتظر منجی. کار چوبک همین است: نمایش تصویری از موجودات ازخودبیگانه و بادیگریبیگانه، همراه با ترس و رذالتهای نهادینهشده. او در این داستان روایتی با طرحی موقعیت و وضعیتی ویژه جلوِ چشم مخاطب قرار میدهد. در اواخر داستان، خواننده با صحنهای از تجاوز خروسی به مرغی پاکوتاه روبهرو میشود تا حجت اجبار و توسری خوردن برایش تمام شود؛ وضعیتی که با سادهترین بیان، محکومیت را به تصویر میکشد.
در میانهی داستان، دستی درِ قفس را باز میکند و جوجهای را بیرون میبرد؛ دستی که نویسنده آن را با واژههایی مثل شوم و پینهبسته و چرکین توصیف میکند. حالا آن دست جلوِ چشم بقیهی درقفسماندگان با کاردی تیز شروع به سلاخی همنوعشان میکند. آنها فقط میبینند و دوباره مشغول روزمرگی دردناکشان میشوند. آنها ماندن شبهمرگ در قفس را به آزادی ترجیح میدهند. درآخر باز همان دست توی قفس شروع به کندوکاو میکند و تخممرغی را بیرون میکشد و بدون فوت وقت میبلعد: «قدقد و شیون مرغی بلند شد. مدتی دور خودش گشت. سپس شتابزده میان قفس چندك زد و بیمخورده، تخم دلمه با پوست خونینی توی منجلاب قفس ول داد. دردم دست سیاهسوختهی رگدرآمدهی چركین شوم پینهبستهای هوای درون قفس را درید و تخم را از توی آن گندزار ربود و همان دم در بیرون قفس دهانی باز چون گور باز شد و آن را بلعید. همقفسان چشمبهراه، خیره جلوِ خود را مینگریستند.»
داستان با صحنهی درخشانی تمام میشود. چوبک با خلق این تصویر پایانی، معنای عمیقی از سرخوردگی و دستوپا زدن در فقر و تن دادن به اجبار را برای خواننده میسازد. او شرایط بیرونی را با نگاهی ناتورالیستی و جامع و تحت تأثیر فضای حاکم در زمانهاش بازگو کرده، از شخصیتهای منفعلی میگوید که با سرنوشتی تلخ، پیامرسان جبر اجتماعی و دست اقتدارگرای حکومتها هستند؛ حکومتهایی که آزادی را نفی میکنند و سعی در پوشاندن پلشتیها دارند؛ چوبک با جزئیات این معنا را مرحلهبهمرحله در ذهن خواننده میسازد.
داستان «قفس» فاقد بسیاری از عناصر اصلی داستاننویسی است، اما آنچه متمایزش میکند -همانند سایر داستانهای چوبک- یکی زبان روان و گسترده از لحاظ واژگان است و دیگری نگاه نویسنده به فرودستان جامعه؛ داستانی که در برشی کوتاه بیان میشود و دربارهی درونمایهاش ساعتها میشود حرف زد.
داستان «چشم شیشهای» داستان دیگری از این نویسنده است که در مجموعهداستان «روز اول قبر» پنجاهوشش سال قبل منتشر شده؛ داستانی با درونمایهی فقر و امید واهی و سانسور؛ داستان پسرکی که میخواهند با چشمی شیشهای که درون کاسهی چشمش گذاشتهاند، به او امید ساختگی بدهند. پدرومادر و دکتر دائم تظاهر به مرتب بودن اوضاع میکنند: «چشم آماده بود و دکتر آن را تو چشمخانهی پسرک جا گذارد و گفت: ‘بازکن، چشمتو بازکن، حالا ببند، ببند. حالا خوب شد. شد مثه اولش.’ سپس رو کرد به پدرومادر پسرک و گفت: ‘ببینین اندازهی اندازهس. مو لای پلکش نمیره.’»
کودک تا صحنهی آخر ظاهراً پذیرای گفتههای دیگران است، اما در نهایت با چرخشی معلوم میشود که همهچیز برای کودک رنگ بیصداقتی دارد. او با درآوردن چشم شیشهای و گذاشتنش روی میز و دیدن تصویر خود در آینه واقعیت را درک میکند.
این روایت هم در زمانی بسیار کوتاه، با نمادهایی روشن برای آگاه کردن و بیان واقعیتهای دردناک، مفاهیم عمیقی پیش روی خواننده قرار میدهد. شخصیتها از بیرون دیده میشوند و چشم شیشهای بهعنوان موتیفی برای بیان احساسات شخصیتها بهخوبی در داستان حضور پیوسته دارد. باوجود ایراد بزرگ داستان در دوپاره بودن روایت بهاینکوتاهی، بهعلت معنای عمیقش، که نشان از سانسور نهادهای قدرت و قرار دادن افراد در موقعیتی ساختگی از امید دارد، میتوان از نقص آن چشمپوشی کرد و «چشم شیشهای» را در ردیف بهترین داستانها از حیث محتوا دانست.
چوبک سیاهیها را با زبانی روان برای خواننده به تصویر میکشد و همین وجه تمایز او از بسیاری دیگر است. او عریاننویس بود، سیاسینویس نبود. الهی از او نقل کرده که: «من تمام عمرم با ظلم و ستم جنگیدهام و در ستایش آزادی نوشتهام. آزادی جوهر من است»؛ نویسندهای که در اواخر عمر نابینا شد و تنها آرزویش دیدن دوبارهی وطنش بود. و شاید با این آرزو به خاک رفت تا قصهی محکومانبهاجبارش دقیقتر معنا شود.