نویسنده: افرا جمشیدی
جمعخوانی داستان کوتاه «سند بیموتور»، نوشتهی محمدرضا گودرزی
دوقطبی پروتاگونیست و آنتاگونیست از گذشته تاکنون در سیلان تاریخ بشر، حضوری پررنگ داشته و در داستانهای اساطیری، نوشتههای قدیمی و حتی کتب آسمانی نیز، در قالب روایتهایی متمایز از شکل امروزی، بیان شده. واضح است که این دوقطبی مانند بسیاری دیگر از المانهای اساطیری، درعین وام گرفتن از باورها، تأثیر متقابلی بر شکلگیری فرهنگ و هنر داشته و ردگیری نقش آن در ادبیات کلاسیک، بهخوبی مؤید این امر است. بدون اغراق میتوان گفت که تقابل پروتاگونیست و آنتاگونیست درونمایهی بسیاری از رمانها و داستانهای جوامع مختلف است، ولی آنچه باعث میشود این رویارویی در ادبیات مدرن متفاوت از گذشته به نظر برسد، نوع دیدگاه نویسندگان مدرن به قهرمانها و ضدقهرمانهاست. در داستانهای نوین، تنها قهرمانها کانون محض توجهات نیستند؛ بلکه ضدقهرمانها با دگردیسی و پوستاندازی بنیادین، رفتهرفته به شخصیتهایی باورپذیر و ملموستر تبدیل میشوند و گاه حتی بار درام داستانی را بهعنوان شخصیت محوری به دوش میکشند. این نگرش به تقابل قهرمان و ضدقهرمان در ادبیات مدرن، توجه نویسندگان فرمگرا را در تمام جهان به خود جلب کرده و باعث انعکاس این تصویر جدید در آثارشان شده.
محمدرضا گودرزی هم بهعنوان نویسندهای فرمگرا و درعینحال علاقهمند به ادبیات غرب، همواره تلاش کرده تا در کنار نگاهی مدرن، با تلفیق مسائل بومی و دانش جهانی، آثار خود را در چهارچوبی نزدیک به نگرش ادبیات روز دنیا به نگارش درآورد. داستان کوتاه «سند بیموتور» نمونهای از نوع نگرش مدرن اوست. داستان با تکگوییهای نمایشی راوی اولشخصی بیان میشود که سعی دارد قصه را از زاویهدید خود برای خواننده بیان کند. انتخاب این راوی را میتوان یکی از ویژگیهای مثبت داستان دانست؛ راوی غیرقابلاعتمادی که ازقضا نقش ضدقهرمان داستان نیز به دوش اوست. داستان «سند بیموتور» روایت جوانی عشقموتور است که درازای موتور هوندا۲۵۰، رفیقش احمدقرقی را به کام مرگ کشانده و حالا بر سر مزار او نشسته و برای مرد کور قرآنخوان درددل میکند؛ انگار که میخواهد با شرح و تعدیل داستان و اندکی اعتراف، از گناهانش بکاهد و خودش را از زیر بار این تراژدی رها کند.
هرچند صحت تمام وقایع از زبان این راوی باورپذیر نیست، ولی میتوان از لابهلای تکگوییهای او، آنچه را واقعاً رخ داده کشف کرد: رفیق راوی مردی هیکلی و درعینحال لوطی بهنام احمدقرقی است که مدتهاست برای رضاسیاه شرخری میکند. مشکل از جایی شروع میشود که احمدقرقی پس از دیدن سرووضع زندگی یکی از بدهکاران، قید سفتهها را میزند و با رضاسیاه درگیر میشود و با هوک، فک او را برای همیشه کج میکند؛ زیرا مرام احمدقرقی و لوطی بودنش اجازه نمیداد که مردی مستأصل را پیش چشم زن و فرزاندنش حقیر کند. کتک خوردن رضاسیاه در قهوهخانه عاملی میشود برای کینهتوزی او. مدتی پس از آشتی صوری آنها، رضاسیاه احمدقرقی را مأمور میکند که برای نقد کردن چک به مکانی پرت در مفتآباد برود؛ محلی دورافتاده که بوی مرگ میدهد. راوی در پرگوییهایش خودش را به آن راه میزند و وانمود میکند از دسیسهچینی رضاسیاه اطلاعی نداشته و حتی به احمدقرقی نیز گفته که ممکن است در چنین جای پرتی، تلهای در کار باشد؛ اما در ادامهی داستان کمکم مشخص میشود که نهتنها راوی در جریان نقشهی رضاسیاه بوده، که پس از تهدید او، عملاً خودش رفیقش را به قتلگاه میکشاند تا بتواند موتور را داشته باشد؛ فرجامی که درنهایت برای راوی سودی ندارد و موتورش هم بعد از کشته شدن احمدقرقی، توسط آدمهای رضاسیاه برده میشود.
نویسنده با ساخت و پردازش دقیق شخصیت ضدقهرمان داستان، شکل مدرن آنتاگونیست را برای خواننده باورپذیر میکند: راوی داستان «سند بیموتور» ضدقهرمانی است که جرئت پذیرش ماهیت خود را ندارد و با تغییر و تلطیف ماجرا سعی میکند خود را بیگناه نشان دهد؛ ضدقهرمانی که علیرغم ستایش مرام و لوطیگری قهرمان داستان، نامردی را در دونترین شکل ممکن، درحق او انجام میدهد؛ و این بار نه در قامت شخصیتی کنشگر و جنگجو، بلکه در قالب فردی آسوپاس ظاهر میشود که انسانیتش را بهقیمت یک موتور هوندا۲۵۰ میفروشد.