نویسنده: افرا جمشیدی
جمعخوانی داستان کوتاه «بیلی»، نوشتهی سودابه اشرفی
اریک فروم، روانشناس برجستهی آلمانی که در کتاب «گریز از آزادی»، مکانیزمهای گریز افراد برای رهایی از حس انزوا را بیان میکند، معتقد است یکی از رایجترین شیوههای نادرست گریز، پیروی از دیگران است. افرادی که پیروی میکنند، میکوشند تا با دست کشیدن از فردیت و تبدیل شدن به چیزی که دیگران از آنها میخواهند، از احساس تنهایی و انزوا فرار کنند. آنها تبدیل به انسانهایی مطیع میشوند که بهندرت نظر خود را بیان کرده، اغلب به خواستههای دیگران واکنش مثبت نشان میدهند. باوجود اینکه انسانها در دنیای مدرن از تعهدات بیرونی فارغند و آزادند تا طبق میل خود عمل کنند، ولی عدهای از آنها نمیدانند چه میخواهند و چه فکر و احساسی دارند و اغلب نسخهای از خود را انتخاب میکنند که اصیل نیست. این افراد هرچه بیشتر پیروی کنند، احساس عجز و ناتوانیشان بیشتر میشود و هرچه بیشتر احساس ناتوانی کنند، بیشتر بهسمت پیروی پناه میبرند. این چرخهی پیروی و ناتوانی که ناشی از اضطرابهای درونی فرد است، درنهایت منجر به خلق شخصیتی مطیع با عزتنفس پایین در جامعه میشود؛ شخصیتی که سودابه اشرفی نیز در داستان کوتاه «بیلی» از آن بهره برده. اشرفی که یکی از نویسندگان خوشقلم مهاجر ایرانی است، در داستان کوتاه «بیلی» زندگی دختری را روایت میکند که غرق در پیروی و اعتماد به فردی بهنام بیلی است. راوی و بیلی کارت اعتباری خانم برادبری را دزیدهاند و ازطریق همان کارت اعتباری امرار معاش میکنند.
در شروع داستان، بیلی را میبینیم که چطور پشت فرمان نشسته و با کشیدن گردن راوی بهسمت خود و درخواستی همراه با توهین، راوی را روانهی رستوران و تفی هم بدرقهی راهش میکند. تکلیف خواننده با بیلی در همان آغاز داستان روشن میشود، اما آنچه درادامه اتفاق میافتد، صحنهپردازی و تصویرسازیهای سودابه اشرفی است که ما را گامبهگام با راوی داستان به داخل رستوران و پشت دخل میبرد. دختر بارها در گفتوگوهای درونی با خودش تکرار میکند که بیلی حساب همهچیز را کرده و جای هیچ نگرانی نیست؛ باوری که تنها ناشی از عدم عزتنفس راوی و حبس او در چرخهی پیروی و ناتوانی است. این عزت نفس پایین را میتوان در مواجههی راوی با نگاه دیگران به سینههایش نیز کشف کرد؛ جایی که راوی کوچکی سینههایش را بهعنوان نشانهای از ضعف و خوب نبودن میپذیرد. دختر آنقدر کورکورانه جذب بیلی شده که باوجود تعلل معنیدار صندوقدار ویتنامی و مدیر رستوران، باز ترجیح میدهد منتظر استیک نیویورکی بماند. او فکر میکند همهچیز همانطوریکه بیلی پیشبینی کرده پیش خواهد رفت و حتی آرزو میکند که کاش میتوانست مثل او باشد. دختر آنقدر روی سرنوشت محتوم خود چشم میبندد و غرق اعتمادی واهی میشود، که دو مأمور پلیس وارد رستوران میشوند و او را دستگیر میکنند. او حتی بیرون از رستوران و پیش از انتقال به ماشین پلیس نیز چشم میچرخاند تا بیلی را ببیند؛ همان دوستپسر باهوش و کاردرستی که بهخاطر اعتماد به او، رسیدهای خرید با کارت دزدی خانم برادبری را در این دو هفته امضا کرده بوده. راوی سرانجام در سکانس پایانی داستان، بیلی را میبیند که آنطرف خیابان توی ماشین نشسته و با دستهایی چسبیدهبهفرمان ماشین فقط نظارهگر دستگیری اوست و در آستانهی فرار. او بیلی را میبیند ولی به پلیس حرفی نمیزند، چون هنوز به بیلی باور دارد. او یقین دارد اگر اشتباهی رخ داده باشد، ازسوی خودش است، نه بیلی کاردرست.