نویسنده: سحر خوشگفتار ملیح
جمعخوانی داستان کوتاه «بزرگراه»، نوشتهی حسین نوشآذر
حسین نوشآذر نیازی به معرفی ندارد؛ نویسندهای پرکار که برخلاف بیشتر نویسندههای ادبیات مهاجرت، قلمش بعد از مهاجرت نهتنها خشک نشده که حتی تیزتر و بُرندهتر شده. او که اعتقاد به نوشتن براساس تجربهی زیسته دارد، درخلال داستانهایش خود را مورد بررسی و شناخت قرار میدهد و باکمک تکنیکهای نویسندگی به بهترین شکل ممکن، تجارب خود را در اختیار خوانندههای فارسیزبان قرار میدهد. داستان «بزرگراه» داستانی تأملبرانگیز و گولزنک است: درظاهر ما روایت دیدار و رابطهی پدر و پسری را میخوانیم که بعد از شانزده سال برای اولین بار قرار است همدیگر را ببینند، ولی درحقیقت تقابل دیدگاه جدید (مدرن) را برای رهایی از دیدگاه سنتی (قدیمی) در سطرسطر داستان مشاهده میکنیم؛ تقابلی که هزاران داستان دربارهاش نوشته شده، ولی آنچه داستان «بزرگراه» را از سایر داستانها جدا میکند تابوشکنیای است که در آن شکل گرفته. داستان اسیر کلیشههای تکراری نشده و به تمام معنی نشان داده که میتوان از چنگال سنتها و باورهای کهنهی جامعه رها شد. نوشآذر برای بهتر نمایش دادن این تقابل و تابوشکنی از تمام تکنیکهای نویسندگی با مهارت تمام استفاده کرده. او با استفاده از المانهای مکان مانند فرودگاه و جاده و جنگل و برکه و… به زیباترین شکل ممکن گذر دیدگاه مدرن را از اسارت دیدگاه سنتی به تصویر کشیده و با اشارهای بسیار جزئی در چند جای مهم، به این نکته که ناهید از آمدن پدر سهراب خبر ندارد، التهاب و کشش را در سراسر داستان در بالاترین نقطهی ممکن نگه داشته.
قبل از پرداختن به مفاهیم مکانی خوب است به استفادهی هوشمندانهی نوشآذر از نام شخصیت اصلی داستان، سهراب، برای شکلدهی نهایی تابوشکنی موردنظرش هم توجه کنیم. در فرودگاه ما با مفهوم انتظار مواجه هستیم، در جاده با مفهوم حرکت بهجلو و مسیر زندگی، در جنگل با سردرگمی و درنهایت کنار برکه با رودررو شدن و گذشتن. سهراب از کودکی رفتارهای غلط پدر را مشاهده کرده (ماجرای خانمی که سوار پدر ماشین میشود و ازدواج پدر با اختر) و در تمام سالهای کودکی و نوجوانی منتظر لحظهای بوده که از زیر سلطهی پدر خارج شود. شانزده سال پیش این اتفاق افتاده و سهراب بعد از رد شدن از در فرودگاه دوسلدورف به رهاییای که سالها انتظارش را کشیده رسیده، و حالا دوباره با برگشتن به همان فرودگاه تمام خاطراتش را به یاد میآورد. در جاده ما متوجه میشویم که پدر سعی میکند با سهراب ارتباط بگیرد و و رابطهی ازبینرفته را رو به جلو ببرد، ولی در پس تمام تلاشهای پدر، متوجه میشویم که تنها دلیل سفر او دیدار دوبارهی سهراب نیست، بلکه بیماری خودش سهم بیشتری در این سفر دارد؛ و این موضوع شخصیت خودخواه و سلطهگر و سودجوی پدر را بهخوبی نمایش میدهد؛ شخصیتی که در این سالها باعث شده سهراب بعد از مهاجرت بخواهد در تصوراتش او را مرده فرض کند. درعینحال، در جاده که نشان از مسیر زندگی هم هست، سهراب تمام خاطرات گذشتهاش را مرور میکند و درحال بررسی و تصمیم گرفتن برای رفتن رو به جلو است. جنگل در حاشیهی جاده، پریشانی و سردرگمی سهراب را در مسیر زندگی بهخوبی نشان میدهد و باکمک همین سمبلها خواننده بهخوبی با سهراب و حالوهوای داستان همسو میشود. و درنهایت برکهای با ماهیهای مرده؛ جایی راکد و دورافتاده مانند عقاید و باورهای سنتی پدر. و رهایی نهایی سهراب.
درکنار تمام نکاتی که تا اینجا اشاره شد، چیزی که بیش از همه التهاب و اوج داستان را زمینهسازی میکند، نگفتن جریان سفر پدر به ناهید است. حتی درمیان تمام پریشانیهای جنگل وقتی در وسط داستان، سهراب به ناهید زنگ میزند، بازهم چیزی از سفر پدر به او نمیگوید. همانطورکه در شروع گفته شد، داستان «بزرگراه» داستانی گولزنک است؛ چون ازروی تمام نشانهها خواننده به این نتیجه میرسد که سهراب قصد سربهنیست کردن پدرش را دارد و منتظر است که او پدر را در برکهای پر از لاشهی ماهی، غرق کند و این نقطهی اوج داستان است. اما سهراب پدر را در کنار برکه رها میکند و به دنبال زندگی خود میرود. و درحقیقت این سهراب است که رها و آزاد شده و خودش را برای همیشه از قیدوبندهایی که سالها در آنها سردرگم و اسیر بوده، رهانیده.