نویسنده: باران حسینی
جمعخوانی داستان کوتاه «سودای آوازهای زندانی»، نوشتهی جواد جواهری
زندگی بدون آرزوها و خیالپردازی برای رسیدن به آنها، صرفاً روال تکراری امور روزمره است. درواقع بدون آرزو، امیدی هم نیست و زندگی به نوعی سستی بیپایان تبدیل میشود. روایت جواد جواهری سردادن آوازی از حسرت آرزوهای بربادرفته است. درست مثل تفاوت آدمها، آمال آنها هم باهم فرق دارد و برخی در تمام زندگیشان به دنبال چیزی هستند که شاید هیچوقت به آن نرسند: میل رسیدن به آبی دوردست. ربکا سولنیت، در کتاب «نقشههایی برای گم شدن»، آبی دوردست را رنگ یک حس میداند، رنگ تنهایی و رنگ حسرت دوردستها؛ رنگ آنجایی که از اینجا پیداست و هیچوقت نمیتوان به آنجا رفت، چون این آبی کیلومترها دورتر بر لبهی افق ننشسته، بلکه در فاصلهی بین ما و کوهها قرار گرفته. با توجه به این حسرت، جواهری در داستانش تلاش میکند بین مفهوم سودا در زبان فارسی و سوداد پرتغالی ارتباط معنایی برقرار کند. سودا غمی است که با درکی از زندگی همراه میشود، اینکه رنج و ناامیدی بخشی مهم از تجربهی زیستن است و واقعیت در بیشتر مواقع دربارهی غم است و از دست دادن. آنچه با جستوجو در معنی سوداد فهم میشود، نوعی حالت روحی است و نوستالژی، اندوه، دلتنگی از نبودن فرد یا وابستهای که دیگر هیچگاه برنمیگردد. درعینحال این حس با نوعی آسودگی نیز همراه است؛ آرامشی بهخاطر اطمینان از هیچوقت برنگشتن آن دلبستگی.
نویسنده کنار هم قرار دادن این دو واژه را با برقراری ارتباط احساسی راوی اولشخصش با گارسون پرتغالی ممکن میکند. مردی بهیکباره در جلسهای کاری و رسمی از میل غریب به زیر آواز زدن میگوید؛ اینکه با آخرین ذرههای منطق و دلیل، نغمههای جانگداز را مهار کرده، ولی با تکرار چندباره، یاد مرد عجیب پرتغالی میافتد با این استدلال که او بیشک همدردش است. نویسنده درادامه به سالها پیش برمیگردد، به شهر بارسلون و گارسون کافهای شلوغ در خیابانی عمودبردریا. تصویرسازی نویسنده از کافه و حرکات مرد پرتغالی، همچون تابلوِ نقاشی جلو چشم خواننده ترسیم میشود: «با شتاب و چربدستیای جادویی، بهچشمبرهمزدنی غرابههای خالی را از سانگریایی ناب پر میکرد، گردبادوار میچرخید و هرجا چیزی میگذاشت.» جواهری با همین توصیفها و استفاده از تعبیرهایی شاعرانه در زبان، حسانگیزی ایجاد میکند و بیشترین تأکیدش در این روایت، انتقال احساس است؛ چیزی نزدیک به تعریف گی دو موپاسان از مفهوم داستان: «عامهی مردم از گروههای بیشماری تشکیل شدهاند که بر سر ما نویسندگان فریاد میزنند: “مرا تسلی بده، سرگرمم کن، غمگینم کن، همفکری و همدردی مرا برانگیز، مرا به رؤیا فروبر، بخندانم، بلرزانم، بگریانم، مرا به فکر کردن وادار کن.”» به همین دلیل برخی عناصر دیگر داستان مثل زمانبندی و مکانبندی کمرنگ میشود، یعنی در تغییرات صحنه از جلسهی کاری به کافه در گذشته و دوباره مراجعه به همان کافه، زمان و مکان برای خواننده مخدوش است.
جواهری با تأکید بر عنصر حسانگیزی، تأثیر زمان و مکان را کم میکند. او در بازگشت به گذشته از این آواز سردادن میگوید؛ اینکه گارسون حین کار ناگهان ایستاده و توفان چرخندهی حضورش یکباره به سکونی غریب بدل شده و آواز جانکاهش را سر داده؛ فریادی بهتعبیر نویسنده، چنان گدازان که خمار روح را میبریده و بر پوستهی پنهانترین احساسها ناخن میکشیده. ولی آن روز بهدلیل زبان متفاوت نتوانسته بوده با گارسون ارتباط برقرار کند و تنها نام او را پرسیده بوده. اینجا هم نویسنده عاطفهی خواننده را درگیر میکند: «پس او هم آوارهای بود. سر از این کافه درآورده بود…» راوی حتی نتوانسته بوده اسم آواز را بداند. گفته بودند که پرتغالی میخوانده. پرتغالیها دیوانهاند و راوی درادامه از سودا میگوید. سؤالی که اینجا برای خواننده پیش میآید، تفاوت این دو است؛ چون پرتغالیها معتقدند تنها خود واژهی سوداد است که مفهوم را میرساند؛ باوری که در سرودهای از فرناندو پسوآ ــ شاعر، نویسنده، مترجم و منتقد پرتغالی ــ هم آمده: «سوداد، همانی که تنها، پرتغالیها میتوانند دریابند. این واژه تنها از آن آنان است تا با آن احساسشان را بازگو کنند.»
درپایان نویسنده راوی را به همان کافه در بارسلون دیوانه برمیگرداند، بهدنبال گارسون پرتغالی تا از او بپرسد چگونه باید این فریادها را بیرون داد. ولی خبری از مرد پرتغالی نیست. با پرسوجو درنهایت وقتی اسم او را روی کاغذی نشان میدهد، یکی از کارکنان قدیمی کنار اسم گارسون پرتغالی عکس صلیبی میکشد. پایانبندی داستان جواهری با حسرت نرسیدنها همراه است و او همین حسرت را وجه اشتراک سودا و سوداد قرار میدهد. بهعقیدهی سولنیت، براساس وضعیت ذاتی انسان، میتوان به دوردست نگاه کرد و نخواست که نزدیکتر بیاید و آنطورکه زیبایی آن آبی تصاحبنشدنی را از آن خود میکنیم، حسرتش را هم مال خود کرد؛ چون چیزی از این حسرتِ مثلآبیدوردست با حصول و رسیدن فروکش نمیکند، فقط جابهجا میشود؛ همچون کوههایی که وقتی بهشان میرسیم دیگر آبی نیستند.