نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «عزیزم۱»، نوشتهی آنتوان چخوف۲
زنان در نوشتههای آنتوان چخوف همواره جایگاه ویژهای داشتهاند، اما موقعیتی که او بهعنوان نویسندهای قرننوزدهمی به آنان اختصاص داده، لزوماً در معنای مثبتش نیست. این زنها صفتهایی دارند که خوانندهی عصر حاضر نهتنها آنها را نمیپذیرد، بلکه گاه حرصش هم از دستشان درمیآید. سازشگریهای بیجا و بیشازاندازه، زیستی عبث و بیهوده و شیفتهی ازدواج بودن ویژگیهای بیشتر شخصیتهای زن خلقشده در داستانهای این نویسندهی مشهور جهان ادبیات هستند؛ صفتهایی که اولنکا پلمیانیکووا در داستان «عزیزم» نیز از آن مستثنی نیست.
«دختر پیوسته دلباختهی کسی بود و طور دیگری نمیتوانست زندگی کند.» خواننده از این جمله چه برداشتی خواهد داشت؟ آیا با خود نخواهد گفت بازهم زنی وابسته و شیفتهی شوهر؟ غیر از این است که چخوف با همین یک جمله شخصیت زن داستانش را به مخاطبش میشناساند؟ دلباختهی کسی بودن و عشق ورزیدن میتواند ویژگی مثبتی باشد، اما زمانی که بهشکلی پیوسته و بیمارگونه درمیآید چطور؟
اولنکا انگار که مایعی بیشکل باشد، هر بار بهشکل ظرفی درمیآید که او را در بر میگیرد. او از درون تهی است. از خودش نه اندیشهای دارد و نه حرفی برای گفتن. همین ویژگی است که سبب میشود ضعفهای مردهایی را که با آنها ارتباط دارد نبیند و فقط بخواهد آنها را داشته باشد. او رابطهی عاطفی با سه مرد را تجربه میکند؛ مردهایی که هرکدام ویژگیهای منفیای دارند که نویسنده بهعمد آنها را پیش چشم خواننده میآورد: کوکین حالخرابکن که مدام درحال نق زدن است، پوستووالف تاجر که کاری جز تجارت بلد نیست و زن را نیز به زندگی یکنواختی میکشاند که خود درگیرش بوده و اسمیرنین دامپزشک که تکلیفش را با زندگی نمیداند و تحملش کار سختی است. اما اولنکا هیچکدام از اینها را نمیبیند. او فقط کسی را میخواهد که کنارش باشد. جالب توجهتر آنکه او از بودن در کنار این مردان لذت نیز میبرد. هرکدام از مردان بهنحوی چه با مرگ چه با ترک کردنش از کنار او میروند؛ انگار که چخوف میخواسته بهشکلی نمادین نشان دهد این مردان نیز با همین ویژگیها از این زن میگریزند. مردها که میروند، او نمیداند برای چه زندگی میکند.
زن در زمان رابطه با هنرمند تئاتر شیفتهی هنر اصیل است و حتی به نمایشهای بهقول خودش مبتذل هم رضایت نمیدهد، اما کنار تاجر چوب که قرار میگیرد، تجارت برایش ارزش میشود و تماشای نمایش را ابلهانه و بهدردنخور توصیف میکند. او که تا دیروز در فضای هنر غوطهور بوده و درموردش اظهارنظر میکرده، بعد از ازدواج با تاجر چوب، بازاری میشود و سر از حسابوکتاب درمیآورد و بعد از آن با مرگ تاجر و ارتباطش با دامپزشک از سل حیوانی و طاعون گاوی حرف میزند. زن حتی درمقابل سرزنش دامپزشک و شماتتش که میخواهد او درمورد چیزهایی که سر درنمیآورد حرف نزند، احساس گیجی میکند و نمیداند درمورد چه چیز باید صحبت کند.
چخوف زنی ساخته و پرداخته که با همان سرعتی که به رابطهای عاطفی وارد میشود، اندوه از دست دادن رابطه را از سر میگذراند. غم پایان رابطهی عاطفی برای او چون عبور ابری تیره، بزرگ و زودگذر از آسمان زندگیاش است. و بعد از آن او میماند و آسمانی خالی که نمیداند با آن چه کند. زن همان اندازه که ترحم میطلبد، همانقدر نیز حرص درمیآورد.
اولنکا در پایان داستان پسر دامپزشک را جایگزین مردان زندگیاش میکند. رابطهی زنانگی او به مادرانگی تبدیل میشود. درواقع رابطهی او بهسمت پختگی میرود، اما خودش نه و ویژگی وابستگی و پوچیاش همچنان بدون حضور دیگری درمان پیدا نمیکند. حالا حتی با گذشت سنوسالی از او، زن تجربهای نیندوخته و همچنان به فردی نیاز دارد تا درکنارش هویت بیابد. اولنکا از ابتدا آنقدر وابسته بوده که این وابستگی در میانسالی به ترس از دست دادن بدل شده. او ترس از دست دادن پسر را در خواب نیز با خود حمل میکند. هرچند آنتوان چخوف زنی خلق کرده که برای زنان حالحاضر خوشایند نیست، اما ازلحاظ روانشناسی بهخوبی توانسته داستانی روایت کند که زنها در همهی اعصار بتوانند با خواندنش شیوهی درست زندگی را دریابند. او در روایتش نهتنها وابستگی بیمارگونه را به تصویر کشیده، بلکه عوارض آن را نیز تاحدودی به خواننده نشان داده.
۱. THE DARLING (1899).
۲. Anton Chekhov (1860-1904).