نویسنده: رضا صالحی
جمعخوانی داستان کوتاه «آدمکشها۱»، نوشتهی ارنست همینگوی۲
در جهان پیشامدرن، قهرمانها و شوالیههای اسبسوار و چالاک همواره اطراف دهکدهها میپلکیدند. آنها آماده بودند که بهسرعت به هر نیروی شر نابودکنندهی تعادل دهکده واکنش نشان دهند و سعی کنند تعادل پیشین را به آن برگردانند. آنها غالباً موفق میشدند؛ برایشان فرقی نمیکرد این نیروی شر دیوی دوسر باشد یا اژدهایی طمعکار. آنها بودند، آنها میآمدند و دل سادهی اهالی را آرام میکردند. اما در دنیای مدرن چطور؟ کاری که همینگوی در داستان «آدمکشها» میکند، نشان دادن دنیای مدرن و خداحافظی با دنیای رمانتیک پیشامدرن است.
داستان «آدمکشها» ازنظر فرمی هم مدرن است. شروع داستان را باهم بخوانیم: «درِ خوراکپزی هنری باز شد و دو مرد وارد شدند و پشت پیشخوان نشستند.» هیچ خبری از دوران گلوبلبل قبل از ورود این دو مرد در داستان وجود ندارد؛ اصطلاحاً هیچ خبری از تعادل اولیه در داستان نیست. داستان شروع از میانه (in medias res) دارد و مخاطب پرت میشود وسط داستان و باید مانند یک کاراگاه شروع کند به کندوکاو تا بتواند جهان داستان را بشناسد. این در حالی است که در داستانهای پیشامدرن همواره تعادل اولیه نشان داده میشود؛ تعادلی بسیار خیالگونه و بهشتوار که هنوز توسط نیروی شر نابود نشده. در داستان همینگوی آن دهکدهی خیالی بهشتگونه جای خودش را داده به خوراکپزی هنری و اهالی ساده و کوشای دهکده نیز شدهاند نیک آدامز، جورج و سَم. نیروی شر برهمزنندهی تعادل هم دو مرد مضحک تفنگبهدستند، با نامهای ال و مکس. همینگوی شخصیت آنها را غالباً ازطریق دیالوگهای نچسب و حوصلهسربرشان میسازد. حتی ظاهر آنها نیز در داستان مضحک است. آنها نه هیچ تناسبی با اژدهای طمعکار و دیو دوسر دارند و نه جلال و جبروتی. در جهان مدرنی که همینگوی میسازد، حتی ضدقهرمانها هم مضحک شدهاند. آنها آمدهاند تا مردی بهنام ال اندرسن را هنگام خوردن غذا غافلگیر کنند و بکشند.
شخصیتی که بیش از همه درگیر این نیروی شر میشود، نیک آدامز است، مخصوصاً ازنظر ذهنی. او تا اواخر داستان تقریباً حضوری منفعلانه دارد و واکنشی از خود دربرابر این نیروی شر نشان نمیدهد. مخاطب داستان هم مانند نیک آدامز منتظر است که ال اندرسن پیدایش شود؛ حالا یا کاری از دستش برمیآید و اهالی خوراکپزی را نجات میدهد یا کشته میشود و نیروی برهمزنندهی تعادل دست از سر این اهالی بیچاره برمیدارد؛ اما او نمیآید که نمیآید. ال اندرسن حتی آدمکشهای مضحک را هم از خودش ناامید میکند. آنها خوراکپزی را ترک میکنند و تعادل ثانویه، خودبهخود به خوراکپزی بازمیگردد.
درادامه اما نوبت نیک آدامز است. چیزی در وجود او به غلیان درآمده که دست از سرش برنمیدارد. او باید ال اندرسن را خبر کند. هرچه نباشد ال قهرمان سابق مشتزنی است. بااینحال نیک وقتی به اتاق ال اندرسن میرسد، میبیند آقای قهرمان نیز دقیقاً بهاندازهی ضدقهرمانها مضحک است: «نیک در را باز کرد و پا به اتاق گذاشت. ال اندرسن، با لباس روشن به تن، روی تخت دراز کشیده بود. در گذشته در دستهی سنگینوزن مسابقهی مشتزنی جایزه گرفته بود. تختخواب از قدش کوچکتر بود. دو بالش زیر سرش دیده میشد. به نیک نگاه نکرد.» وقتی نیک شرح ماوقع را هم به ال میدهد، او مانند بچهغولی روی تخت غلت میزند، رویش را به دیوار میکند و میگوید: «نمیتوانم عزمم را جزم کنم بروم بیرون. از صبح تا حالا پایم را از اینجا بیرون نگذاشتهام.» پارادوکسی که همینگوی اینجا میسازد جالبتوجه است. ال اندرسن ازنظر جثه و فیزیک نسبت به آدمکشها برتری دارد؛ فاکتوری که در جهان پیشامدرن بسیار حائزاهمیت و تعیینکننده بوده، اما در این داستان میبینیم که این فاکتور چطور دارد تصویری بسیار مضحک میسازد؛ گویا قهرمانهای دنیای مدرن ــ درصورت وجود ــ مثل ضدقهرمانهایش مضحکند. تمام این عوامل دست به دست هم میدهند تا نیک آدامز را وادار به گفتن این دیالوگ کنند: «من از این شهر میگذارم میروم»؛ انگار اینجا لحظهای از زندگی نیک آدامز جوان است که باید با دنیای رمانتیک وداع کند؛ دنیایی که در آن ضدقهرمانها جلال و جبروتی داشتند و قهرمانها نیز از خودشان و از مردم دهکدهشان دفاع میکردند و حتی حاضر بودند داوطلبانه در این راه کشته شوند. خیر، در دنیای مدرن از این خبرها نیست.
۱. The Killers (1927).
۲. Ernest Miller Hemingway (1899-1961).