نویسنده: زهرا فرخی
جمعخوانی داستان کوتاه «شامگاه۱»، نوشتهی جیمز پاردی۲
«شامگاه» اثری از جیمز پاردیِ شاعر است با ویژگیهای شاعرانه؛ که در حضور تاریکی و روشنایی آسمان و گذشت زمان بهشکلی فیزیکی و حرکات و تأثیرگذاری آنها در پیشبرد روایت و بیان احساسات درونی دو شخصیت، بهطور هوشمندانهای به کار گرفته شده، خصوصاً عنصر شامگاه، که حتی در جایگاه نام داستان نیز نشسته. مسئلهی اصلی داستان رابطهی دو خواهر است: ماهالا که پسرش، تیبوی، برای ادامهی زندگی از او جدا شده و دنبال رؤیاهایش رفته و پلامی که هفده سال پیش فرزندش را از دست داده. داستان احساسات دو مادر نسبت به از دست دادن فرزند خود و رفتار آنها را نسبت به غم یکدیگر بیان میکند. پلامی درد خواهر خود را درک میکند و حتی بهخاطر او به محلهی سفیدپوستان که از آن متنفر است، میرود، اما ماهالا به او بهچشم یک مادر نگاه نمیکند و متوجه درد و رنج او نیست. مسئلهی از خانه رفتن تیبوی، بیتابی مادرش و همراهی پلامی با او، درنهایت باعث میشود پلامی از احساسات خود حرف بزند. حرفهای او احساس همدلی و نزدیکی خواهرش را به دنبال دارد و درآخر ماهالا نیز خواهرش را بهعنوان یک مادر میبیند.
داستان در چند جا به مقایسهی سوگ مرگ فرزند و غم نبودش به دلایل دیگر، از زبان ماهالا میپردازد. نظر او متناسب با احوالات پریشان و دلتنگیای که دارد، مدام تغییر میکند، اما عاقبت در مواجهه با غم خواهرش، به قطعیت میرسد؛ مواجههای که پس از دیدار عجیب و غمانگیز پلامی و پسرش جرج رخ میدهد. دیدن دوبارهی فردی که از این دنیا رفته، مسئلهای است که در ادبیات و سینما بارها در انواع مختلف و ازطرق مختلف مورد توجه بوده؛ از احضار روح گرفته تا امری سادهتر مانند دیدار در خواب. آنچه در «شامگاه» رخ میدهد اما با توجه به فضای کمی فانتزی داستان، حقیقی به نظر میرسد؛ انگار که پلامی واقعاً فرزند خود را دیده باشد. در رؤیای پلامی و تیبوی، پلامی پس از دیدن دختری سفیدپوست در کنار او، در بیگانهسازیای تدریجی، کمکم پسر، خواهرش و بعد حتی خودش را سفیدپوست میبیند؛ چیزی که از احساس خشم و تنفر پلامی نسبت به سفیدپوستان ناشی میشود. مسئلهی زندگی در کنار سفیدپوستان برای دو خواهر جدی و ناراحتکننده است. آنها حتی از موی صافشدهی تیبوی که نشانی از نزدیک شدن او به زندگی سفیدپوستان دارد، ناراحت هستند. حس بیقراریِ این صحنهی در تمام داستان به چشم میخورد: در ماهالا برای گرفتن خبری از پسرش، در شهر بهدلیل آتشسوزی، در موشهای زیرزمینی، در هوا و رنگوحالی که دارد و در پلامی نخست بهدلیل حضور در محلهی سفیدپوستها و بعد هنگام مواجهه با یادوخاطرهی پسرش؛ بیقراریهایی که در انتهای داستان برخی با همدلی و برخی با آمدن شب سیاه و قاطع به آرامشی نسبی میرسند.
۱. Eventide (1956).
۲. James Purdy (1914-2009).