نویسنده: فاطمه علیزاده
جمعخوانی داستان کوتاه «خانم با سگ کوچک»، نوشتهی آنتوان چخوف
کارل گوستاو یونگ روانپزشک و رواندرمانگر سوئیسی معتقد بود در وجود هر مرد عنصری زنانه وجود دارد که به جنس مذکر قدرت، معنی و ارزش میبخشد. ارتباط با زنها در جهان بیرون وابسته و تحت تأثیر ارتباط مرد با عنصر زنانهی درون خویش است. یونگ مردانی را شناسایی کرد که درگیر روابط عاطفی متعدد میشوند. هیجان زودگذر روابطْ اشتیاق کاذب و زودگذری را برای ادامهی زندگی در آنها به وجود میآورد. آنها با همسران خود رابطهی عاطفی خوبی ندارند، از درایت و تیزهوشی آنها میهراسند و برای جبران احساس شکست زنها را حقیر و جنس پستتر مینامند. مردانی که برای اثبات هویت و توانمندی خود به ثروت و قدرت جنسی خود اتکا میکنند، درحالیکه نبرد اصلی را در دنیای درون میبازند، مردانیاند که جنبهی زنانهی درون خود را سرکوب کردهاند. آیا این تیپ از شخصیت برای شما آشنا نیست؟ شاید دمیترویچ گوروف، قهرمان داستان «خانم با سگ کوچک» بهقلم آنتوان چخوف.
گوروف به یالتا رفته و تاحدی با راهورسم زندگی در آنجا خو گرفته. او زن جوانی را میبیند که در امتداد گردشگاه ساحلی قدم میزند و گیسوان بوری دارد؛ بانویی با سگی ملوس. گوروف بالأخره پیشقدم میشود و از قدرت بذلهگویی ذاتی خود که درست در مواقع خاص فعال میشود استفاده میکند و سرانجام ارتباط شکل میگیرد. لحظاتی پس از اولین ملاقات، گوروف تجربههای متفاوت خود را به یاد میآورد: زنهای خوشخلق و بیخیالی که هنگام عشقورزی به وجد میآمدند. زنهایی که مثل همسرش شوروحالی نشان نمیدادند. زنهایی که ناز میکردند. زنهایی که پرچانه بودند وگاهی درندهخو با تمنایی افسارگسیخته. همهی این زنها تجلی بخشهای متفاوتی از عنصر زنانهی خفته و فراموششدهی گوروف هستند. گوروف مدام زنها را جنس پستتر مینامد، ولی یک روز را هم نمیتواند بدون آنها سر کند. چندی بعد آنا و گوروف بهطرف بارانداز میروند تا ورود کشتی بخاری را تماشا کنند. زن عینک دستهبلند خود را گم میکند. شاید گم کردن وسیلهای که با آن ورود شوهرش را به تماشا نشسته بوده، نشان از فاصله گرفتن دارد؛ حفرهای که بین آنا و شوهر نوکرصفتش ایجاد میشود.
هنر آنتوان چخوف در داستان «خانم با سگ کوچک» مثل بسیاری از داستانهایش، این است که کنار سیب را نشانه میگیرد و مخاطب بیآنکه متوجه شود، سیب را میبیند. هوای غبارآلود غروب بندر، ابرهای خاکستری، موجهای آرام و بیجان دریا، همهوهمه رخوت و ناکامی گوروف و آنا را نشان میدهد. و زیباتر اینکه با تغییر حالوهوای شخصیتها، آنها هم تغییر میکنند؛ چنانکه گاهی دریا خروشان میشود و آسمانْ آبی. آنا مجبور میشود به شهرش مراجعت کند و این را به فال نیک میگیرد، چون از ابتدا معتقد بود که: «این درست نیست.» گوروف تجربهی رابطه با آنا را کنار سایر روابطش میگذارد و اجازه میدهد جایی در اعماق ذهنش دفن شود. اما گذر زمان چیزی را به آنها یادآوری میکند که هیچکدام فکرش را هم نمیکردند. آنها بههم مبتلا شدهاند، یا شاید عاشق، شاید بههم عادت کردهاند و البته شاید هم جلوههایی از بخشهای پنهان و مدفون خود را در یکدیگر دیدهاند.
باز معجزهی داستانسرایی چخوف جلوه میکند. چخوف تعریف خاص و مشخصی برای بازگشت گوروف و آنا بههم ندارد. برچسب نمیزند. قضاوت اخلاقی نمیکند. خطابه نمیراند. او خوب میداند کار نویسنده قصه گفتن است و کار مخاطب برداشت کردن، آنهم مبتنیبر مبانی فکری خاص خودش. گوروف در راه ملاقات آنا به دخترش میگوید هوای روی سطح زمین با هوای لایههای بالای جو متفاوت است؛ انگار حالا که نمیتواند رابطهاش را با آنا فریاد بزند، به این شکل جنبهی آشکار و پنهان زندگیاش را توصیف میکند. هوای روی سطح زمین رابطهی او با همسر، شغل و اعتبارش است. زیر این لایهی آشکار، رابطه با آنا قرار دارد که درست یا غلط، به زندگیاش معنی میبخشد. گوروف درگیر هزارتویی میشود که شاید برای خلاصی از آن باید از جنبهی مدفون زنانهاش کمک بگیرد. کارل یونگ و آنتوان چخوف درمورد تیپ شخصیتی مردهایی چون گوروف اتفاقنظر دارند؛ تفاوت آنجاست که یکی بهاقتضای شغلش شخصیت را مستقیم توصیف میکند و یکی غیرمستقیم آن را در هنرش میگنجاند.