نویسنده: آیدا گلناری
جمعخوانی داستان کوتاه «آدم خوب کم پیدا میشود۱»، نوشتهی فِلَنری اوکانر۲
داستان «آدم خوب کم پیدا میشود» نوشتهی فلنری اوکانر، نویسندهی سبک گروتسک آمریکایی است. او در داستانهایش تعصب و جهالت ناشی از مذهب و اخلاقیات را با طنزی تراژیک به سخره میگیرد. این داستان ماجرای سفر بیلی، مادر، همسر و فرزندانش به فلوریداست و با جملهی «مادربزرگ خوش نداشت به فلوریدا برود» شروع میشود. از همین جمله میتوان محوریت مادربزرگ را درطول داستان پیشبینی کرد. او با سلطهگری و پنهانکاری سرانجام سفر چندروزهی خانوادگی را به سفری بیبازگشت تبدیل میکند. داستان ازنظر صحنهپردازی در پنج بخش یا اپیزود نوشته شده. اپیزود اول خانه، اپیزود دوم ماشین، اپیزود سوم رستوران، اپیزود چهارم ماشین و اپیزود پنجم یا پایانی تصادف که خواننده در جابهجایی بین آنها با شخصیتهای متعددی هم مواجه میشود. این تغییر مکان نهتنها خدشهای به داستان وارد نکرده، بلکه درجهت ملموس شدن و آشناییزدایی ماهیت کاراکترها هم هست؛ درنتیجه سبب خوشریتم شدن داستان میشود.
خشونت از دیگرمفاهیمی است که میتوان در داستان آن را مشاهده کرد؛ خشونتی که ابتدا در لایههایی زیرین داستان قلقل میکند تا رفتهرفته آهسته جاری و در پایان عریان و دریده همچون سیلی به صورت خواننده کوبیده میشود؛ خشونتی که منشأ اصلی آن سلطهگری، پنهانکاری و دروغگویی زنی مسیحی و معتقد است. اولین نشانهی خشونت در پاراگراف ابتدایی داستان آمده؛ جایی که مادربزرگ تلاش میکند پسرش را از سفر به فلوریدا منصرف کند: «با دست دیگر روزنامه را تقتق به سر او میزد: “یه بابایی، که اسم خودش رو ناجور گذاشته، از زندون فدرال فرار کرده رفته طرف فلوریدا… من بچهها رو برنمیدارم ببرم جایی که توش همچین آدمکشی ول بگرده”» بیتفاوتی بیلی در مقابل کنترلگری مادرش نشان از خشونتی پنهان دارد. مادربزرگ با شخصیت «Egoistic» و خودمحورش پیوسته درحال بیان افکار و برآورده کردن امیالش است، برخلاف دیگرزنهای داستان، بیآنکه به دیگری توجه کند؛ برای مثال علیرغم میل پسرش گربهاش را در کیفش پنهان میکند. ازطرفی او تنها فردی است میان شخصیتهای داستان که از زندگی لذت میبرد: «صبح روز بعد، مادربزرگ نفر اولی بود که تو اتومبیل جا خوش کرده بود.» جایی در توصیف مادربزرگ و همسر پسرش میآید: «مادر بچهها باز همان شلوار خانه پایش بود و موهایش را نیز با همان روسری بسته بود؛ اما مادربزرگ یک کلاه حصیری آبی آسمانی بر سر داشت که چند بنفشهی سفید بر لبهاش دیده میشد و پیراهنی بهرنگ آبی آسمانی پوشیده بود که یک دایرهی سفید در متن آبی آن دیده میشد.»
تنهاکاراکترهایی که رک و بیپروا با مادربزرگ وارد مکالمه میشوند، نوههایش جون استار و جان وسلی هستند که بازتاب بیچونوچرایی از خود اویند؛ مادربزرگی که برای تحقق اهداف و امیالش از نوههایش استفادهی ابزاری میکند. هنگامی که پسرش بیلی به حرفهایش بهایی نمیدهد، کنجکاوی نوههایش را با توسل به دروغ تحریک میکند: «سپس بهزیرکی گفت: “توی این خونه یه در مخفی کار گذوشته بودن.” البته این حرف را از خودش درآورد.» بیلی بهخواست مادر و بچهها وارد جاده خاکی میشود. مادربزرگ باوجود اینکه پی میبرد خانه در ایالت دیگری است، اما ساکت میماند و به اشتباهش اعتراف نمیکند. درادامه بیرون پریدن گربهاش باعث تصادف میشود و درآخر با گفتن جملهی: «تو ناجوری! همون اول که چشمم به او افتاد شناختمت.» پای مرگ خویش و خانوادهاش را امضا میزند. اوج خشونت داستان قتلعام یکبهیک خانوادهی مادربزرگ و شلیک سه گلوله توسط ناجور به سینهی خود اوست بهنشان پدر، پسر، روحالقدس، آنهم هنگامی که درحال موعظه است.
۱. A Good Man Is Hard to Find (1953).
۲. Flannery O’Connor (1925-1964).