نویسنده: پرستو جوزانی
جمعخوانی داستان کوتاه «خانهی سرباز۱»، نوشتهی ارنست همینگوی۲
«خانهي سرباز» داستان انسانهاي ازجنگبرگشته است؛ افرادي که دیگر هرگز نميتوانند به جهان و مناسباتش دل خوش کنند و بهقول راوي، دنیاي پیچیدهاي از اتحادهاي پادرهوا و چنددستگيهاي بيثبات دور خودشان درست کنند. دو پاراگراف اول داستان، در دو عکس، گذشتهي کرِبز را براي خواننده بازگو ميکنند. حداکثر اطلاعاتي که در راستاي معنیسازي داستان موردنیاز است در این دو تصویر و این دو برش کوتاه گنجانده شده. در تصویر اول او میان برادران کالج قرار گرفته که همه یقهي بلند و یکشکل بستهاند؛ تصویري سراسراتحاد که کربز را درمیان جمعی همبسته نشان ميدهد. در تصویر دوم کربز کنار رود راین است، اما راین در این عکس پیدا نیست؛ مثل آرماني که بهخاطرش به جنگ رفتند و در میدان جنگ، آنجا که باید این آرمان حضور ميداشت، چیزي از آن پیدا نبود و همینطور مثل کثیفي جنگ که وقتي سرباز از آن برميگردد، باز هم زیر لایهاي از دروغ پنهان شده و چیزي از آن پیدا نیست. لباسهاي کربز و سرجوخه تنگ است و دخترها چنگي به دل نميزنند. هردوِ این نشانهها درطول داستان معنیسازند و براي شرح وضعیت کافي به نظر ميرسند.
درادامه ميبینیم که کربز میلش را به زنان، عشق، خانواده و خدا از دست داده و همهي اینها جامعه و مناسبات آن را به جامهاي تنگ بر قامت او تبدیل کردهاند. براي سربازي که از جنگ برگشته، دروغین و پوشالي بودن این آرمانها مسجل شده. بااینحال در پایان ميبینیم که کربز باز بهخاطر مادرش دروغ ميگوید تا گرهِ کارها از این کورتر نشود. او به دیدن بازي بیسبال هلن ميرود و حتي در فکر است کاري پیدا کند؛ چون ميداند کسي نميتواند پوچي بيانتهايي را که روبهروي او گسترده شده تاب بیاورد و برای همین بهنظرش بيفایده است اگر بکوشد چشمهاي مادرش را باز کند. پایانبندي و رفتار پایاني کربز از این نظر شبیه به تصمیم هولدن کالفید در شاهکار «ناطور دشت» است. گرچه هولدن از جنگ برنگشته، اما ارتباط او نیز بهنوعي با جامعه قطع شده. او مدتي از شهرش به دور بوده و وقتي برميگردد که دیگر به هیچچیز تعلقخاطر ندارد. او تصميم ميگيرد جامعه را ترک کند. اما در آخرین لحظه این حضور فیبي ــ خواهر کوچک هولدن ــ و همراهي او در این تصمیم است که هولدن را منصرف ميکند. نگاه هولدن و همینطور کربز نسبتبه جامعه و مناسبات آن عوض نشده، اما همیشه فیبيها و هلنها هستند و بهخاطر آنها باید به این دروغ ادامه داد و به دیدن بازيهاي بیسبال رفت.
وضعیتي که در داستان موقعیت را مرزي و شخصیت را به آستانه نزدیک ميکند، جا ماندن از مناسک و مراسم پیشباز است. از سایر جوانها شاهانه استقبال شده و حالا واکنشها فروکش کرده. در تعریف رودنبولر «شعائر و مراسم ميتوانند نقاط آغازین و پایاني را در جریان کنش اجتماعي جامعه بهعنوان رخدادهایي ویژه مشخص کنند.» حالا بهنظر مردم مضحک است که کربز سالها بعد از پایان جنگ به میهن بازگشته. واقعیت براي مردم رنگ باخته و دروغها همه گفته شدهاند. کربز جا مانده و انگار نقطهي پایاني براي جنگ در ذهنش گذاشته نشده. باقي سربازها اما با همین نقطهي پایاني توانستهاند به شهر برگردند و زندگي را از سر بگیرند. اگر اینطور نبود، کربز باز ميتوانست به جمعیتی متمایل و متعلق شود و آن هم مثلاً جمعیت ازجنگبرگشتگان یا ازجامعهجداافتادگان بود؛ اما ميبینیم که او حتي وقتي با آدمي روبهرو ميشود که خدمت سربازي رفته هم دچار دلهره ميشود و این وضعیت حالش را به هم ميزند. آن شکوه پوشاليای که برگشت به جامعه را ممکن ميکند، به کربز القا نشده. او همانطورکه در عکس افتاده بود با لباسي تنگ، دخترهایي که چنگي به دل نميزنند و رودي که پیدا نیست پرت شده وسط شهر. عشق برایش دروغ است که ارزشش را ندارد آدم خودش را بهخاطرش به دردسر بیندازد، از محبت و عشق مادر چندشش ميشود و نميتواند دعا بخواند. این هرسه، یعني بقاي نسل، نهاد خانواده و باور به خدا، از ارکان اصلي تشکیل و حفظ جوامع هستند که پایههايشان در ذهن کربز فروریخته. حالا او با مغاکي که پیش رویش گسترده است، به دیدن بازي بیسبال ميرود و حواسش هست روزنامهها را چرک نکند. این چرکي روزنامه را ميشود کنار باز کردن چشم مادر گذاشت. آنچه کربز به آن رسیده را نميشود به همه توصیه کرد. نباید روزنامهها را چرک کرد. همينطور او ميداند که نميتواند چشم مادر را بازکند. قصد دارد کاري دستوپا کند که خیال مادرش راحت شود. چون ميخواهد زندگي آرام بگذرد، همانطورکه تا حالا آرام گذشته بوده؛ آرام و دروغین.
در پایان داستان کربز در مقام نویسنده ادامهي زندگياش را صحنهبندي ميکند. او خداي داستانش شده، داستاني که زندگي اوست. آینده را پیشگویي ميکند، مثل نویسندهاي که پیرنگ داستانش را ميسازد. با خودش ميگوید از صحنهي روبهرو شدن با پدر خواهد گذشت و یک صحنهي بگومگوي دیگر با مادر خواهد داشت. او دیگر در زمین خدا نیست. پس باید داستان زندگياش را خودش طراحي و صحنهبندي کند. همین دو تکرار ساده در پایان داستان تنهایي خدايگونهي کربز را در کوتاهترین شکل ممکن نمایش ميدهد. همهي اینها درحالي است که پیرنگ تنها به ما ميگوید که سربازي ازجنگبرگشته، یک روز صبح با خانوادهاش صبحانه ميخورد و به دیدن بازي بیسبال خواهرش ميرود. اما خواننده درخلال همین صبحانه شاهد فروریختن یک جهان و ساخت جهاني دیگر است.
۱. Soldier’s Home (1925).
۲. Ernest Hemingway (1899-1961).