نویسنده: کاوه سلطانزاده
جمعخوانی داستان کوتاه «در سرزمین مجازات۱»، نوشتهی فرانتس کافکا۲
کافکا استاد خلق جهانهای خیالی و فانتزی است. طنزی که در پارهای از آثارش دیده میشود به گروتسک بودن و تحمل تلخی آنها کمک میکند و نمیگذارد خواننده ماجرا را رها کند. او میتواند جزیرهای بسازد و تنها با چهار شخصیت که هرکدام با عنوانی شناخته میشوند، روایتی تلخ، عجیب و گاهی طنزآمیز شکل دهد. این ماجراها در داستان «در سرزمین مجازات» بهقدری جذاب و گیرا ساخته و پرداخته شده که پس از شروع، بهسختی میتوان کتاب را زمین گذاشت. کافکا جز جهانگرد، افسر، نگهبان و محکوم که در صحنه حضور دارند، دو شخصیت غایب نیز در داستان دارد: فرمانده سابق که مدتی است مرده و فرمانده جدید که از دید افسر ارزش و اهمیتی برای ماشین عظیم مجازات قائل نیست. این دو شخصیت غایب که هردو مهمترین شغل این سرزمین را داشته و دارند، درمورد دستگاه اعدام که افسر با تمام وجود به آن عشق میورزد، برخوردها و نظرهای متفاوت و متضادی دارند. فرمانده قدیمی که افسر خود را بهنوعی مرید او میداند، دستگاهی پیچیده اختراع کرده تا محکومان را مجازات کند. گفته میشود دستگاهی که درطول دوازده ساعت با روشی زجرآور محکوم را تا پای مرگ میبرد و درآخر خلاصش میکند، برای این ساخته شده که مجرم عمیقاً به جرم خود پی ببرد و از این راه رستگار شود؛ اما درواقع برای این طراحی شده که مردم مجازات را ببینند و دست به خطا نزنند. بااینحال آیا در سرزمینی که قاضی و وکیل و دادستان همه یک نفرند و او هم آنچنان به مجازات سنگین اعتقاد داشته که چنین ماشینی خلق کرده، عدالت مفهومی دارد؟ ما ازمیان گفتوگوها و اطلاعاتی که افسر هنگام معرفی نقطهبهنقطهی دستگاه به جهانگرد میدهد، میفهمیم که آخرین مرحله از انجام عدالت، یعنی مجازات، چنان روح این سرزمین را اشغال کرده که همهچیز برپایهی آن طراحی و استوار شده. محکوم که حتی از جرم و جزای خود بیخبر است، نقش تمثیلی جامعهای منفعل را دارد که کوچکترین کاری برای نجات خود از دست دیکتاتور نمیکند. مردی که قرار است با دستگاه اعدام شود، مطیع و کسلکننده توصیف شده. او درطول داستان هرگز حرف نمیزند، اما دربارهی دستگاهی که قرار است با آن اعدام شود، کنجکاو است. بیکلامی و عدم اعتراض او جامعهای را تصویر میکند که زیر بار دیکتاتوری، بهنوعی سرنوشت شوم خود را پذیرفته و نهتنها هیچ تلاشی برای آزادی یا گرفتن حقش نمیکند، بلکه با کنجکاوی و البته نادانی، پیگیر شیوهی اجراست.
نگهبان که نقش نیروی قدرت حاکم را دارد، همچون محکوم بیچونوچرا در انجام اعمال شنیع و ضدانسانی دیکتاتور به او کمک میکند. او ضمن مراقبت از محکوم، حضوری خاموش دارد و هدفی جز اینکه زنجیر محکوم را بگیرد و مطمئن شود که او از مجازات فرار نمیکند، ندارد. خوردن حریره بههمراه محکوم نشان میدهد او از مردمان همین جامعه است، بااینحال فرمانبرداری اوست که نقش مهمی در رساندن محکوم و محکومان به مجازاتی چنین خشن دارد. و جهانگرد گویی نقش ناظر را بازی میکند؛ ناظری که از اروپا آمده و با قوانین انسانی آشناست، اما خودش را به آن راه میزند تا گرفتار دام مجازات در سرزمینی که چنین عنوانی را با خود یدک میکشد، نشود. او درطول داستان و هنگام توضیحات افسر درمییابد که نفس مجازات تا رگوپی این جامعه رسوخ کرده. جهانگرد ازطرف فرمانده فعلی به این مستعمره دعوت شده تا شاهد اعدام باشد و احتمالاً قرار است فرمانده با نظر او دست به نوعی اصلاحات بزند. او درابتدا بیحوصله و بیعلاقه به نظر میآید، اما کمکم کنجکاویاش بیشتر میشود و درنهایت از ابزار اعدام، استفاده از آن و از فقدان سیستم قضاییای عادلانه وحشت میکند. اقدامات جهانگرد نشانهی بیطرفی و ناظر بودن اوست. او تلاشی برای مداخله در حکم محکوم نمیکند، بااینکه میداند محکوم بههیچوجه منصفانه محاکمه نشده و حتی فرصتی برای دفاع از خود نداشته، و برای گریز از مداخله در فرجام وحشتناک محکوم، هنگامی که باید درمورد شیوهی اجرای مجازات نظر دهد، تابش خورشید و درنتیجه، عدم تمرکز را بهانه میکند. او که درابتدا از محیط اطرافش گیج شده، سرانجام از حمایت افسر و دفاع از دستگاه سر باز میزند و با تردیدی که از خود نشان میدهد، نقشش را برای از بین بردن چنین شیوه و تفکری ایفا میکند. جهانگرد است که باعث میشود افسر آیندهای برای دستگاه و تفکر فاشیستی خود و فرمانده سابق متصور نباشد و همین به نابودی آنها میانجامد. او نقش بیطرفانهی خود را تا انتهای داستان حفظ میکند و به محکوم و نگهبان اجازه نمیدهد تا با قایق او جزیره را ترک کنند؛ انگار که نخواهد بارقهای از این تفکر هم از آن مکان شوم خارج شود.
ازسویدیگر، افسر که خود را جوان توصیف میکند، بخشی از سیستم و تفکری قدیمی، خشن و ازکارافتاده است که بهشدت به آن باور دارد. او خودپسند و مغرور است و درعینحال مدافعی مشتاق برای دستگاه و نظامی که هم به آن خدمت میکند و هم نمایندگیاش را بر عهده دارد. ارادت ویژهی افسر به فرمانده سابق، جهانگرد را از بهبود وضعیت ناامید میکند و به تفکر وامیدارد. افسر سرسخت و انعطافناپذیر است. این ویژگیها بهوضوح در تعهد او به فرمانده سابق و سیستمی که او ایجاد کرده نشان داده میشوند. او میداند که دیگر حمایتی برای این سیستم قضایی و اعدامهای بعدی وجود ندارد، بااینحال حسابی به آنها چسبیده و سرسختانه عدم تمایلش را برای تغییر نشان میدهد. افسر با دلتنگی از خاطرات زیادی که در گذشته از شکوه اجرای مراسم دارد، برای جهانگرد حرف میزند؛ اینکه پیشتر چند نفر برای دیدن اعدامها میآمدهاند و مراسم تا چه حد شگفتانگیز بوده و نشان میدهد چقدر دلش برای حکومت فرمانده سابق تنگ شده و چگونه حتی از فکر کردن به روشی جدید برای انجام کارها خودداری میکند. افسر از اینکه فرمانده جدید درحال ایجاد تغییرات است، ابراز تأسف میکند و میگوید که او باید تحت تأثیر زنهایی باشد که احاطهاش کردهاند؛ زیرا نمیتواند تصور کند هیچ فرد منطقیای با روشهای فرمانده سابق مخالف باشد. او سرسختانه اصرار میورزد که همه اشتباه میکنند و تنها اوست که درست میگوید و از اینکه نمیتواند جهانگرد را متقاعد کند، سرخورده میشود. افسر چنان به سیستم کهنه و تفکر وحشیانهای که از فرمانده سابق به جا مانده اعتقاد دارد که در آن گرما حاضر نیست به استفاده از لباسی جز یونیفورم ضخیمش فکر کند و چنان عاشقانه به دستگاه رسیدگی میکند که گویی با معشوق معاشقه میکند. این باور است که افسر را به بخشی از دستگاه مجازات بدل کرده؛ بخشی جداییناپذیر که وجودش با آن تعریف شده و وقتی با احتمال نابودی دستگاه مواجه میشود، راهی جز نابودی خود نمیبیند. او با تبرئهی محکوم و قرار دادن خود زیر شکنجه، برای خود نوعی مرگ مقدس و شهیدگونه در نظر میگیرد. اعتقاد عمیق او به دستگاه، به تفکر حاکم بر این سرزمین و به روشنگریای که معتقد است از ساعات شکنجه حاصل میشود، آنقدر قوی است که حاضر است برای آن بمیرد، چنانکه میخوانیم حتی پس از مرگ هم «درست حال وقتی را داشت که زنده بود […] حالتی که دیگران بر روی دستگاه پیدا میکردند به افسر دست نداده بود؛ لبهایش محکم بر هم فشرده بود؛ چشمهایش باز بود، نشان حیات در آنها دیده میشد.» آنهایی که از باوری غلط در عذابند بااینکه از چنین مرگی هراس دارند، بازهم بهنوعی آن را پذیرفتهاند و آنهایی که همچون افسر به آن باور عشق میورزند، حاضرند جانشان را در راهش فدا کنند.
اما دیکتاتور، یعنی فرمانده سابق که دیگر زنده نیست، ظاهراً پیرمردی خشن و سختگیر با تفکری فاشیستی بوده و بنیانگذار این شیوهی وحشتناک مجازات. او اثری از خود به جا گذاشته و ماشینی خلق کرده که تفکرش را پس از خودش ادامه میدهد. اوست که محاکمه و دادرسی را به افسری که مسئول دستگاه مجازات است واگذار کرده و ازاینرو نهتنها افسر را تبدیل به قطعهای از این تفکر کرده، بلکه مورد احترام او نیز قرار گرفته. در این سرزمین گویی تنها افسر باقی مانده که به این نحوهی مجازات اعتقاد قلبی دارد و هنگامی که پس از جروبحث با جهانگرد نمیتواند او را وادارد که فرمانده جدید را برای تعمیر و بازسازی دستگاه مجازات قانع کند، خود به درون دستگاه میرود. دستگاه هم انگار با مرگ آخرین کسی که به آن باور دارد، تاب نمیآورد و از هم میپاشد؛ همان تفکر غلطی که بهنوعی در درون خود منهدم میشود.
فرانتس کافکا عنوان داستان را به زبان آلمانی «In der Strafkolonie» گذاشته که در انگلیسی به «In the Penal Colony» ترجمه شده. در برگردان واژهی «Colony» به زبان فارسی میتوان چندین معادل قائل شد که سرزمین دورترین و مستعمره نزدیکترین معنی به واژهی اصلی است. ما با مستعمرهای سروکار داریم که در آن برای مجازات شیوهای خاص در نظر گرفته شده؛ مکانی که مردمانش به زبان بومی خودشان حرف میزنند و به نظر میرسد کسانی به آنجا تبعید شدهاند تا در انزوا و به دور از سرزمین اصلی، زندانی شوند. چنین مکانی بهدقت محافظت و با قوانین و مقررات سختگیرانه و بیرحمانهای اداره میشود. این واقعیت که نیرویی نظامی بر مستعمره نظارت و کنترل دارد و آن را اداره میکند، حاکی از سختگیری هرچه بیشتر در اجرای قوانین است. جهانگرد وقتی درمورد روند دادرسی قانع نمیشود، ابرو درهم میکشد و ناگزیر پیش خود میگوید: «اینجا سرزمین مجازاته؛ اقدامات خاصی در اینجا ضروریه…»؛ بااینحال وقتی که اطلاعات او درمورد دستگاه و سیستم و نظامی که دستگاه آن را نمایندگی میکند بیشتر میشود، میفهمد این «اقدامات خاص» چقدر بیفایده، وحشتناک و وحشیانهاند. درنهایت همین اقدامات خاص هستند که سیستم را به چالش میکشند و این جهانگرد است که باعث ایجاد تغییر میشود. او با تفکر، تردیدی را بروز میدهد که باعث میشود افسر دست به اقدامی خارقالعاده بزند. تفکر و تردید بازدیدکننده افسر را وامیدارد تا با آزاد کردن محکوم و قرار گرفتن در جای او، اعتقاد قلبیاش را اثبات کند و اینچنین موجب نابودی دستگاه و باوری غلط میشود؛ دستگاهی که نابودیاش نشاندهندهی سقوط سیستمی قدیمی و ازکارافتاده و دیکتاتوریای کور و بیرحم است. فرمانده قدیمی با کمک افسر سیستمی خودکفا و فاشیستی ساخته و وقتی افسر میگوید: «[فرمانده جدید] حتی اگه صدها طرح نو تو ذهنش داشته باشه، دستکم تا سالیان سال نمیتونه چیزی رو تغییر بده…» نشان میدهد فرمانده سابق پیشبینی کرده بوده که درنهایت روزی سیستمی که طراحی کرده، به چالش کشیده میشود. او طرح دقیقی را به اجرا درآورده و از افسر انتظار داشته از آن دفاع کند، زیرا هرگونه تردیدی درمورد عملکرد دستگاه، شیوهی ادارهی مستعمره را تهدید میکند. به نظر میرسد فرمانده جدید برای ایجاد تغییرات مجبور شده از مهمانی خارجی دعوت کند تا بیاید و درمورد سیستمی که فرمانده سابق ایجاد کرده، نظر بدهد. نیاز و حضور فردی محترم اما خارجی نشاندهندهی بسته بودن سیستم ادارهی مستعمره بر اهالی آن است.
درهای که دستگاه در آن قرار دارد شنی است؛ جایی که توصیف شده: آفتاب در آن «بدون سایه بسیار محکم به دام افتاده بود و آدم نمیتوانست فکرش را متمرکز کند.» چیزی در آن رشد نمیکند و اطرافش را دامنههایی صخرهای و بیثمر احاطه کردهاند که نشاندهندهی عقیم بودنش است. تابش خیرهکنندهی خورشید به ناتوانی در تفکر، اعتراض و تصور هرگونه فرار کمک میکند. کنترل بر افراد در این جزیرهی دورافتاده بهقدری کامل است که داشتن هرگونه تفکری را برای جایگزینی سیستم حاکم بسیار دشوار و حتی بهنظر ناممکن میکند. تابش بیامان خورشید نشاندهندهی آگاهی تماموکمال از بیعدالتیای بیرحمانه است که در زیر آن انجام میشود. این آگاهی چنان قوی است که چشم را میزند و نمیتوان مستقیم به آن نگاه و درکش کرد. ازاینرو امکانی برای هیچگونه تغییر وجود ندارد. دستگاه در درهای واقع شده که تنها سایهی آن مرگ است و رهایی از آن تنها ازطریق دستگاهی امکانپذیر است که وحشیانه درطول دوازده ساعت، ساعاتی که خورشید بیوقفه میتابد، جان محکوم را میگیرد. دستگاه خود نمادی از سیستم و تفکری دیکتاتوری است؛ نمایانگر سیستمی وحشی که بهجای عدالت بر قدرت متمرکز است. هدف آن یعنی خالکوبی کردن جرم بر بدن محکوم نشاندهندهی مجازاتی ظالمانه و غیرانسانی است. پنبه روی تخت، چرخاندن بدن و توپ نمدی تهوعآور نشان از تفکری بیمارگونه دارد و متانت افسر چیزی بیش از صورتکی که اعتقادات هیولاگونهاش را پنهان میکند، نیست. تفسیر افسر از روشنگری پس از ساعتها حضور محکومان در دستگاه، تلاشی احمقانه برای منطقی نشان دادن این عمل وحشیانه و تفکر پوچ است. وقتی او خودش وارد دستگاه میشود، دستگاه ازهم میپاشد؛ گویی این تفکر فاشیستی توان تحمل و مواجهه با خود را نیز ندارد.
مستعمره نمادی از جامعهی توتالیتر است و ساختاری استبدادی دارد. جزیره جهان کوچکی را تصویر میکند که همهی مردمان آن از دید نظام دیکتاتوری حاکم، گناهکارند. آنها از هرگونه آزادی محرومند و تحت کنترل شدید قرار دارند. عدالت واقعی وجود ندارد، زیرا تنها یک نفر، یعنی افسر، همزمان بهعنوان قاضی، هیئتمنصفه و جلاد عمل میکند. او میگوید پروندهها همه سادهاند و هیچ فایدهای ندارد که به هریک از متهمان فرصت دفاع از خود داده شود. در جامعهی توتالیتر هیچ محدودهای برای مسائل پیچیده یا تفاوتهای ظریف وجود ندارد. افسر نیازی نمیبیند به متهم فرصتی برای دفاع از خود بدهد، زیرا این امر باعث پیچیده شدن امور میشود و او باید جنبههای مختلف جرم را بشنود و درجات متفاوتی از گناه و بیگناهی را تشخیص دهد. درعوض، او به آنچه عدالت میخواند، باور دارد. پس جزیره نماد جوامعی است که آرمانهایی مانند دموکراسی یا عدالت را درک نکرده یا نپذیرفتهاند و یا تلاشی برای رسیدن به آنها نمیکنند.
داستان «در سرزمین مجازات» را میتوان بهعنوان تمثیلی از کتابی مقدس در نظر گرفت. کتب مقدس سرشار از قوانینی هستند که عدم پیروی و احترام به آنها عقوبتی سخت و سنگین در پی دارد. در آنها برای انسان مجازاتهایی مانند طاعون، سیل، زلزله و انواع مرگ و نابودی ازسوی خدا، بهکرات تصویر شده. قوانین و مجازاتهای بیرحمانهی فرمانده سابق که بهنوعی جایگاهی خداگونه دارد، ساختاری مشابه را در ذهن تداعی میکند. افسر دستنوشتههای فرمانده سابق را یادگاریهایی مقدس میداند و اجازه نمیدهد دست ناپاک کسی به آنها برسد. نوشتههای فرمانده برای همه جز یک نفر غیرقابلخواندن و رمزگشایی است. او بهعنوان نمایندهی خدا ادعا میکند تنها کسی است که میتواند آنها را رمزگشایی کند و کورکورانه پیرو الگوی قضاوت و مجازاتی است که توسط خدای سابق طراحی شده. هنگامیکه او به درون دستگاه میرود، گویی خود را به صلیب میکشد. او میداند که زمان قدرتش به پایان رسیده و کلمات «عادل باش» را برای نوشته شدن روی بدنش انتخاب میکند تا اذعان کند عادل نبوده و سیستمی که برای مدتی طولانی به آن چسبیده بوده باید تغییر کند. مانند داستان مردن عیسی برای گناهان بشریت، اقدامات افسر قرار است نمادی از فداکاری و انتظار برای رستگاری باشد. افسر معتقد است که پس از شش ساعت قرار گرفتن محکوم درون دستگاه، او به روشنایی و رستاخیز خواهد رسید؛ مانند ساعاتی که عیسی بر روی صلیب سپری کرد. بااینحال، رستگاری برای او حاصل نمیشود زیرا در عرض چند دقیقه توسط چنگک دستگاه میمیرد و این نشان میدهد که او نقش پیامبری دروغین را بازی میکرده و قطعاً ناجی کسی نبوده.
کافکا در یک داستان تمثیلی تمامعیار مخاطب را وامیدارد به اعتقاداتش و به هزینهای که بابت آنها پرداخت میکند، دوباره بیندیشد. او با مرگ دیکتاتور سابق و در ادامهاش با نابودی دستگاه مجازات و مردن افسر، نشان میدهد که تفکر سنتی روزی پایان میگیرد. اما بههرحال فرمانده جدیدی جای دیکتاتور قدیمی را گرفته و اگر جامعه بهموقع با او رودررو نشود، چهبسا ماشینی خشنتر و ترسناکتر از دل تفکر او بیرون بیاید. مردمی که در کافه میزشان را روی قبر فرمانده سابق گذاشتهاند، به نظر نمیرسد مردمی حقطلب و طغیانگر باشند. آنها منتظرند دستورات فرمانده جدید صادر شود؛ زیرا این سرزمینْ سرزمین مجازات است.
۱. In the Penal Colony (1919).
۲. Franz Kafka (1883-1924).