کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

سوسوی رایحه‌ی تجلی در چشم‌های بسته

15 دسامبر 2024

نویسنده: کاوه سلطان‌زاده
جمع‌خوانی داستان ‌کوتاه «کلیسای جامع1»، نوشته‌ی ریموند کارور2


عمل نگاه کردن با مشاهده‌ی فیزیکی مرتبط است، اما عمل دیدن معنی بیشتری در دل خود دارد و مستلزم سطح عمیق‌تری از درک است. در داستان «کلیسای جامع» راوی نشان می‌دهد فقط قادر به نگاه کردن است. او به خانه و همسرش نگاه می‌کند و وقتی رابرت می‌رسد، به او هم نگاه می‌کند. راوی کور نیست و به همین دلیل خود را برتر از مرد نابینا می‌داند. از نگاه او نابینایی رابرت باعث می‌شود هرگز نتواند زنی را خوشحال کند، چه رسد به این‌که زندگی عادی داشته باشد. او بااطمینان فکر می‌کند توانایی نگاه کردن مهم‌ترین چیز برای ایجاد رابطه است و ازاین‌رو هیچ تلاشی برای درک چیزی فراتر از سطح نمی‌کند. بی‌شک به همین دلیل است که او همسرش را به‌خوبی نمی‌شناسد. اما رابرت باوجود نابینایی‌اش، توانایی دیدن را در سطحی بسیار عمیق‌تر از راوی دارد. اگرچه او نمی‌تواند همسر راوی را به‌صورت فیزیکی ببیند، اما او را عمیق‌تر از راوی درک می‌کند؛ زیرا واقعاً گوش می‌دهد. زن به‌وضوح حرف‌های زیادی برای گفتن دارد، اما او همسرش را فرد مناسبی برای درددل نمی‌بیند. برای همین سال‌هاست که حرف‌هایش را در قالب نوارهایی صوتی به رابرت می‌گوید. اگرچه راوی داستان «کلیسای جامع» به‌معنی واقعی کلمه نابینا نیست، اما دچار فقدان بینش و درک است که این فقدان از بسیاری جهات حتی او را از رابرت نابیناتر می‌کند. راوی می‌تواند با چشم‌های خود کاملاً خوب ببیند، اما برخلاف رابرت در درک افکار و احساسات آدم‌ها مشکل دارد.
ریموند کارور از راوی اول‌شخص در تک‌گویی بیرونی برای تعریف کردن ماجرا استفاده می‌کند تا بر جنبه‌های گیج‌کننده‌ی لحظه‌ی تجلی راوی تأکید کند. راوی بی‌نام داستان خودخواه است. او فقط نگران این است که ملاقات رابرت چه تأثیری بر خودش خواهد گذاشت و نقشی را که رابرت ممکن است در گذشته‌ی همسرش داشته باشد نادیده می‌گیرد. او فاقد بینش است و ازاین‌رو برای بیولا، همسر مرده‌ی رابرت احساس ترحم دارد که شوهرش هرگز نمی‌توانسته به او نگاه کند. اما متوجه نیست باوجود این‌که خودش می‌تواند همسرش را ببیند، او را نشناخته و هرگز تلاشی هم برای شناخت واقعی همسر خود انجام نداده. راوی داستان‌گوی ماهری هم نیست، زیرا روایت را به‌شکلی خام، با گذارهایی زمخت و وقفه‌هایی برای دفاع از خود نقل می‌کند؛ برای مثال وقتی به معشوق دوران کودکی همسرش، یعنی همسر سابق او اشاره می‌کند، می‌گوید: «اصلاً چرا باید اسمی داشته باشد؟ عشق دوران کودکی بود و خوب چی از این بهتر؟ [یعنی: دیگر چی از این بهتر می‌خواست؟]» وقفه‌هایی ازاین‌دست حس ناامنی حسادت‌آمیز راوی را آشکار می‌کند و نشان می‌دهد که رابطه‌ی او با همسرش آن‌طورکه خودش فکر می‌کند عمیق نیست. او به‌جای خوشحال شدن از آمدن دوست قدیمی همسرش، رابرت را به‌عنوان بخشی از گذشته‌ی او و دیگری طبقه‌بندی می‌کند. رفتارهای راوی او را حسود، حقیر و بداخلاق نشان می‌دهند. او درکی ندارد از این‌که این ملاقات برای همسرش مهم است و متوجه نیست رابرت چه نقشی در کمک به زن برای جلوگیری از تلاش مجدد احتمالی‌اش برای خودکشی و طلاق از همسر سابقش داشته. او حتی تاحدی به شوهر سابق همسرش هم حسادت می‌کند؛ درعین‌حال از جایگاه مورداحترام مرد نابینا در زندگی همسرش مطمئن است و گویی هر نظری که درباره‌ی رابرت به همسرش می‌دهد و همچنین دست به هر کاری که می‌زند، برای آزار و عصبانی کردن زن است.
مرد در تمام طول شب رفتار مناسبی با رابرت ندارد و هیچ‌کدام از تلاش‌هایش برای ایجاد رابطه، عمیق و درخور رابرت نیست. او که پیش از آمدنِ رابرت با نوعی تمسخر از او در گفت‌وگو با همسرش یاد می‌کرده و ازاین‌بابت مورد شماتت زن قرار گرفته، پس از رسیدنش سعی دارد رابطه‌ای هرچند سطحی با او برقرار کند، اما هر بار ناکام می‌ماند. راوی بلافاصله پس از خوشامدگویی اولیه، اعتراف می‌کند: «نمی‌دانستم دیگر چه بگویم.» و نشان می‌دهد از شرایطی که در آن قرار گرفته احساس رضایت ندارد. از صحبت درباره‌ی این‌که کاناپه‌ی قدیمی را بیشتر از کاناپه‌ی جدید دوست داشته منصرف می‌شود و به جایش می‌خواهد برای باز کردن باب گفت‌وگو، پرسشی احمقانه درمورد منظره‌ی قطار بپرسد که زن به‌موقع حرفش را قیچی می‌کند. او درمقابل وقار، مهربانی و حتی خوش‌تیپی مرد نابینا احساس ناخوشایندی دارد و این حس را مربوط به چگونگی قرار گرفتن چشم‌های مرد نابینا در چشم‌خانه و حرکت آن‌ها می‌داند. جلوتر برای این‌که سردی فضا را بشکند، پیشنهاد مشروب می‌دهد، اما همچنان در ذهنش با دنبال کردن جزئیاتی سطحی، مانع از شکل‌گیری صمیمیت می‌شود؛ بااین‌حال مرد نابینا رشته‌ی کلام را دست می‌گیرد و از سفرش می‌گوید. هنگامی که پشت میز شام می‌نشینند، راوی با بیان شوخی بی‌مزه‌ی «دعا کنیم که مبادا تلفن زنگ بزند و غذا سرد بشود»، تلاش نافرجام دیگری در برقراری ارتباط می‌کند که نتیجه‌ای معکوس می‌دهد. فضا چنان سنگین می‌شود که آن‌ها غذا را در سکوت می‌خورند و هرآنچه را که روی میز هست اتمام می‌کنند؛ چنان‌که عرق بر صورت‌های‌شان می‌نشیند. باوجود فضای سنگین شام، راوی شیوه‌ی غذا خوردن مرد نابینا را در دل تحسین می‌کند. رابرت و همسر راوی حرف‌شان گل می‌اندازد و راوی منتظر می‌ماند تا نوبت به ماجرای آشنایی او و همسرش برسد: «منتظر شدم تا اسمم را از دهان زن نازنینم بشنوم: “و بعد شوهر عزیزم وارد زندگی‌ام شد”، یک همچین چیزی.» اما خبری نمی‌شود و احساس سرخوردگی به او برمی‌گردد. برای همین است که در پاسخ به پرسش‌های رابرت که برای ایجاد رابطه مطرح می‌شوند، پاسخ‌هایی مقطّع و کوتاه می‌دهد تا گفت‌وگو زودتر پایان بگیرد. او با روشن کردن تلویزیون می‌خواهد حرص زنش را درآورد و احساس سرخوردگی‌اش را به مرد نابینا منتقل کند، اما در این کار هم ناکام می‌ماند. رابرت که می‌فهمد زن ممکن است جوش بیاورد، ابتکار عمل را به‌ دست می‌گیرد و ماجرا را به شوخی می‌کشاند.
با خروج زن از صحنه، گویی اندکی از فشار روانی روی راوی که خود باعث آن بوده، کم می‌شود. او به رابرت پیشنهاد مصرف ماری‌جوانا می‌دهد و مرد نابینا بااین‌که تا آن‌وقت چنین تجربه‌ای نداشته، می‌پذیرد و موجب تعجب زن پس از بازگشتش با رب‌دوشامبر می‌شود؛ گویی رابرت آقامنش همه‌ی رفتارهای ناخوشایند راوی را چیزی بیشتر از تلاش‌هایی ناموفق و ناشیانه در برقراری ارتباط نمی‌داند. دراین‌میانه زن روی کاناپه بین دو مرد به خواب می‌رود و گویی تنها واسطه‌ی رابطه‌ی دو مرد از معادله حذف می‌شود. راوی که می‌بیند رب‌دوشامبر زنش کنار رفته و «ران زیبایش پیدا شده»، سعی می‌کند آن را بپوشاند اما با نگاهی به مرد نابینا، به احمقانه بودن رفتارش پی می‌برد. این‌جاست که با تبحر نویسنده، راوی داستان گاردش را بیشتر باز می‌کند، «دوباره لبه‌ی رب‌دوشامبر را پس [می‌زند]» و بارقه‌های بیشتری از صمیمیت با مردی که تا آن زمان دیگری می‌پنداشته، نشان می‌دهد. در سکوت دوباره‌ای که بین دو مرد شکل می‌گیرد، دیگر اثری از تنش در راوی دیده نمی‌شود. تلویزیون درحال پخش برنامه‌ای درمورد کلیساهای جامع است و راوی توجهش به مرد نابیناست که چگونه گوش می‌دهد؛ اما چشم‌های لرزانش او را «خیلی معذب» می‌کند. او برای رهایی از این عذاب آخرین تلاشش را درجهت ایجاد صمیمیت به کار می‌گیرد و سعی می‌کند آنچه را در تلویزیون از کلیساهای جامع می‌بیند برای رابرت توصیف کند. رابرت خوش‌طینت که متوجه این تلاش می‌شود، راه را برای شکل‌گیری رابطه هموار می‌کند و پیشنهاد می‌دهد راوی قلم و کاغذی ضخیم بیاورد تا با دنبال کردن دستش وقتی نقاشی‌ می‌‌کشد، این بار کوشش برای ایجاد رابطه ناکام نماند. ارتباط به مرحله‌ی فیزیکی می‌رسد. رابرت دستش را روی دست راوی می‌گذارد و او را برای کشیدن نقاشی و ادامه دادن به کاری که راوی «خل‌بازی» می‌پندارد، تشویق می‌کند. زن بیدار می‌شود و از رفتار آن‌ها تعجب می‌کند، اما دیگر نیازی به واسطه‌گری او میان دو مرد نیست. رابرت از راوی می‌خواهد نقاشی را با چشم‌های بسته ادامه دهد و این‌جاست که چیزی در درون راوی متجلی می‌شود. او به بینش می‌رسد؛ بینشی چنان عمیق که دیگر نمی‌خواهد چشم‌هایش را باز کند. او به‌نوعی درون خود را می‌بیند و معنای بزرگ‌تری را درمی‌یابد؛ درنتیجه، توصیف او از کلیسای جامع عنصر انسانی‌تری به خود می‌گیرد که گویی او را از بند سطحی‌نگری آزاد می‌کند و اجازه می‌دهد برای اولین ‌بار واقعاً ببیند.
کارور داستان «کلیسای جامع» را با پایان صفر به پایان می‌رساند. او راوی را با چشم‌هایی بسته رها می‌کند تا در کلیسای جامعی که باکمک رابرت کشیده، سیر کند و به بینشی نو برسد. پایان صفر پایانی ا‌ست که رشته‌های داستان در آن کاملاً به‌هم گره نمی‌خورند. حتی ممکن است به‌نظر خواننده‌ی سطحی برسد که پایانی در کار نیست. در برخی موارد ممکن است به نظر برسد نویسنده در میانه‌ی فکر یا ایده‌اش، کار را رها کرده. کارور اغلب داستان‌هایش را به‌جای نتیجه‌گیری تمام‌وکمال، ناگهان متوقف می‌کند؛ درست در لحظه‌ای که شخصیت‌هایش با درکی آشکار، بارقه‌ای از امید، و یا دیواری از سردرگمی مواجه می‌شوند. پایان ناگهانی داستان پرسش‌های بسیاری را بی‌پاسخ می‌گذارد؛ ازجمله این‌که راوی دقیقاً چگونه تغییر کرده؟ آیا پس از رسیدن به بینشی تازه، رابطه‌اش با همسرش تفاوتی خواهد کرد؟ یا دقیقاً چه اتفاقی افتاد که نظر او نسبت به رابرت عوض شد؟ اما پاسخ به این پرسش‌ها موضوع اصلی داستان نیست. «کلیسای جامع» به تغییر درک انسان از خود و جهان می‌پردازد. به همین دلیل کارور داستان را دقیقاً در لحظه‌ای به پایان می‌رساند که این تغییر در ذهن راوی سوسو می‌زند. راوی به شخص جدیدی تبدیل نشده و به هیچ نوع روشنگری روح‌بخشی دست نیافته. درواقع، آخرین حرف راوی، «واقعاً یک چیز درست و حسابی از کار درآمد»، نشان نمی‌دهد که او تغییر خاصی کرده باشد؛ با‌این‌حال، پایان صفر رایحه‌ای غیرمنتظره از تغییر نگرش و خوش‌بینی را به داستان اضافه می‌کند. رفتار راوی که تا آن لحظه‌ی خاص بیشتر تلخ و طعنه‌آمیز بوده، پس از لحظه‌ی تجلی، درک عمیق‌ترش را از خود و زندگی نشان می‌دهد، زیرا او در آن لحظه نمی‌خواهد چشم‌هایش را باز کند. او دیدن با چشم‌های بسته را به نگاه کردن سطحی با چشم‌های باز ترجیح می‌دهد و این رایحه‌ی تغییر است. پایان صفر کارور خواننده را ناراضی نمی‌گذارد، بلکه او را به فکر فرومی‌برد و همچون راوی که در جریان تعریف کردن ماجرا به درکی عمیق‌تر می‌رسد، به خواننده نیز بینشی جدید می‌دهد.


1. Cathedral (1983).
2. Raymond Carver (1938-1988).

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, کلیسای جامع - ریموند کارور دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان غیرایرانی, داستان کوتاه, ریموند کارور, کارگاه داستان‌نویسی, کلیسای جامع

تازه ها

برای اولین و هزارمین‌‌ بار

زنی که پرواز را دوست داشت

تعلیق در خلأ؛ چرا داستان «گم شدن یک آدم متوسط» ناتمام می‌ماند؟

ساختار سیال یا مغشوش؟ تحلیل و نقد ساختاری روان‌شناختی داستان «شام شب عید»

«شام شب عید» با دسر کابوس و خیال هم مزه نداشت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد