نویسنده: الهه روحی
جمعخوانی داستان کوتاه «خوبی خدا1»، نوشتهی مارجوری کمپر2
داستان «خوبی خدا»ی مارجوری کمپر جهانی را ترسیم میکند که در آن نه ایمان کارساز است و نه از عقل کاری برمیآید؛ جهانی آشنا برای انسان امروزی بدون هیچ پاسخ قطعیای برای سؤالها و رنجهای بیشمارش. این داستان نمایشی جدید و امروزی از منازعهی کلاسیک بین عقل و ایمان است و ما را به یاد گفتوگوی ایوان و آلیوشا در «برادران کارامازوف» میاندازد؛ آنجا که ایوان با استدلالهای تندوتیزش خدا را بهخاطر رنج کودکان رد میکند و درمقابل آلیوشا به او ایمان عاشقانه و پرازمهری دارد. اما اگر داستایفسکی سرانجام دل به جهانبینی آلیوشا میدهد، کمپر ما را همراه شخصیتهای داستانش، لینگ و مایک، در حالتی برزخی جایی در سایهروشن شک و تردید رها میکند. مایک پسر شانزدهسالهای است که با مرگ دستوپنجه نرم میکند. او نوجوانی است عقلگرا با پدری اهل فلسفه. آنها باهم هگل میخوانند و وقتی پدر میفهمد لینگ برای پسرش دعا میخواند، عصبانی میشود: «خب البته تو آزادی هرچقدر دلت میخواهد، شب و روز دعا کنی. ولی ازت متشکر میشوم که از این موضوع چیزی به مایک نگویی؛ همینطور از معجزه. ما دو سال آزگار فقط امید نشخوار کردیم. امید مال “عهد عتیق” است. البته هدفت را از این حرفها درک میکنم. ولی یک معجزهی قاچاقی دیروقت به دردنخورترین چیز ممکن است.»
اما لینگ به دعا کردن برای معجزه ادامه میدهد: «من ناراحت نشد. من برای دعا اجازهی پدرت را لازم نداشت. معجزه هم همینطور.» او برای مایک «کتاب مقدس» میخواند. مایک از او میخواهد برایش «کتاب ایوب» را بخواند: «مرا تقدیر شبهایی بسی رنجآور است.» کمکم روزنهای تازه باز میشود. مایک از عقل و منطق خشک خودش فاصله میگیرد، نه بهسوی ایمان سنتی، که بهسوی پذیرشی تلخ. در پایان جایی که درد امانش را بریده با شنیدن صدای یخچال میگوید: «چه شکوهمند است صدای خداوندگار در رعد. ما را توان نیست حکمت افعال بزرگش را دریابیم.» یا وقتی پزشک هنسون از او میپرسد سرگرمیات چیست؟ مایک جواب میدهد: «تازگیها اصلیترین سرگرمیام جان دادن است.» مایک مردن را سرگرمی میداند و با «کتاب مقدس» شوخی میکند. او با طنزی اگزیستانسیالیستی زندگی را به سخره میگیرد.
اما نکتهای اساسی در معماری روایت وجود دارد. با تمام اتفاقهایی که برای مایک میافتد، شخصیت محوری داستان لینگ است. این لینگ است که سیر تحول را طی میکند؛ نه تغییری لحظهای، بلکه سیر تدریجی از ایمان کودکانه به پذیرشی بالغانه. این داستان درواقع روایت زنی مهاجر است که درمییابد ایمان همیشه نجاتبخش نیست. یکی از قسمتهای درخشان داستان وقتی است که لینگ بعد از مرگ مایک برای آخرین بار به اتاقش میرود: «…شبنمها هنوز روی چمن دیده میشدند. خانم تیپتون قرص خورده بود و حالا توی رختخواب افتاده بود، اما چمن باغچهاش زیر نور صبح بهشدت میدرخشید. صورتک بنفشههای رنگی چرخیده بود بهطرف خورشید. زیبایی گلها و آفتابی که میگرفتند، برای لینگ هنوز نشانههای قطعی و انکارناپذیر خوبی خدا بود؛ حتی آنموقع، و آنجا. ولی این موضوع دیگر سرحالش نمیآورد.» این «ولی» نشانهی همان بلوغی است که در ایمان لینگ پدید آمده. او میداند آن روز هم خدا صبح زیبای دیگری آفریده، ولی این بار نه برای مایکی. میداند خدا میتواند خوب باشد، ولی معجزه نفرستد. اصلاً شاید رحمت خدا همان چیزی باشد که یک بار خودش به مایک گفته بود: «او با تو به من نعمت داد و با من به تو.» گلهای خانم تیپتون در آخر داستان هم زیبایند، ولی دیگر نشانهای از لطف الهی نیستند؛ و شاید همین کافی باشد. در جهانی که پاسخی برای سؤالهایمان پیدا نمیشود، زیستن با لذت بردن از زیباییهای کوچک، خودش شکلی از رحمت است.
نماد مرکزی داستان شاید تصویری باشد از اینیشتین با زبان بیرونآمده. این پوستر در بافت معنایی داستان، به طعنهای تلخ بدل میشود: اینیشتین، نابغهی عقل علمی و مردی شبیه خدای پدر که درطول بیماری مایک آرام و ساکت با زبانی بیرونآورده، شاهد رنجهای مایک و دعاهای لینگ بوده، حالا هم از توی پوستر به لینگ خیره شده؛ گویا از همان اول با زبان بیزبانی به آنها میگفته خبری از معجزه نیست. لینگ در ابتدا او را دیوانه میداند، ولی در پایان و هنگام خداحافظی نابغه خطابش میکند و ژست او را میگیرد: زبان سرخِ کوچکش را بیرون میآورد. این کار لینگ برای مسخره کردن نیست، بلکه او هم ناتوانیاش را پذیرفته. فهمیده تنهاراهی که میتوان ادامه داد، خنده است؛ نه خندهای ازسر خوشی یا بیخیالی، که سرشار از آگاهی به واقعیت؛ واقعیتی که در آن، رحمت دیگر آن موهبت نجاتبخش الهی نیست که بیمار را شفا دهد و دردها را کم کند؛ قدرتی است برای دوست داشتن اطرافیان، دیدن زیبایی گل حتی وقتی عزیزی مرده، برای ادامه دادن، حتی وقتی خستهای و از معنی خالی شدهای.
این همان نگاهی است که در الهیات معاصر مطرح شده: خدا دیگر قادر مطلق نیست، بلکه همراه است. او با ما رنج میبرد، ولی قرار نیست ما را از رنج برهاند. در اینجاست که داستان کمپر به قلمرو فلسفه پا میگذارد. شخصیتهای او قهرمانهای زمینی هستند. زمینوزمان برایشان زیرورو نمیشود. آنها فقط انسانهایی معمولی هستند که جهان را تاب میآورند. کمپر برخلاف داستایفسکی در پی اثبات برتری ایمان سادهلوحانهی آلیوشا نیست، بلکه در پی راهی است انسانیتر؛ راهی که از داستایفسکی میگذرد و به کامو میرسد. او مانند کامو، نه وعدهی رستگاری میدهد و نه تسلیم یأس میشود، بلکه قدم به راه سومی میگذارد: راهی زمینی و انسانی. لینگ، همچون سیزیف، بار زندگی را ازنو بر دوش میکشد؛ نه به امید نجات، که چون آموخته معنی زندگی در ادامه دادن است. درپایان مایک میمیرد و لینگ باقی میماند با تصویر اینیشتینی که زبانش بیرون است و گلهای زیبای خانم تیپتون: نشانههایی از ناتوانی عقل و ایمان و باقی ماندن زیبایی زندگی. مایک و لینگ که مانند انسانهای معاصر میفهمند نه عقل هگل نجاتشان میدهد و نه ایمان مسیح، باید بپذیرند در جهانِ بیپاسخ امروز، همین تاب آوردن تنهاشکل ممکن رحمت است.
1. God’s Goodness. (2002).
2. Marjorie Kemper (1944–2009).
