نویسنده: پرستو جوزانی
جمعخوانی داستان کوتاه «خوبی خدا1»، نوشتهی مارجوری کمپر2
داستان «خوبي خدا» داستان مواجههی دو دیدگاه خداباور و مادهگرا با مرگ است. داستان معطوف به ذهن لینگ روایت ميشود و تغییر حول نگاه او شکل ميگیرد. اما این تنهاتغییر داستان نیست، بلکه نگاه مادهگراي مایک هم در این مواجهه دچار تحول ميشود؛ تحولي که از نوعي تطبیق برميآید. درواقع پدیدهي مرگ باعث ایجاد همدلي عمیقی در هر دو شخصیت ميشود تا هرکدام سعي کنند جهان ذهني خود را بر دیگري منطبق کنند و از این راه به زبان مشترکی برسند و اینطوری تنهایي مرگ را تحملپذیر کنند.
لینگ یک مسیحي خوب است. باوجود اینکه زبانش زیاد هم بد نیست، اما دانشگاه را تمام نکرده، چون جهان علم برايش قابلاعتماد نیست. او پرستار خوبي است، اما در اولین روز پرستاري قرصهاي مایک را فراموش ميکند. عکسها همیشه او را عصبي ميکنند. عکس بازنمایي واقعیت و طبیعت است که بيتوجه به انسان و ارادهي او یا دعاهاي او از بین ميرود و باز آفریده ميشود. اگرچه معجزه برای لینگ امري پیشپاافتاده است، اما معطوف به اراده پیش میرود؛ بهعبارتي او براي زنده نگه داشتن مایک و به وقوع پیوستن معجزه از هیچ تلاشي فروگذار نميکند: مایک را تشویق به خواندن کتاب مقدس ميکند، او را وادار ميکند زیبایي باغچه را ببیند و براي مادرش از پشت پنجره دست تکان بدهد، سوپ جو ميپزد و تا آخرین لحظه براي تمیز کردن خون مایک شقیقههایش را با لوسیون گیاهي چیني ماساژ ميدهد.
اعتقاد به معجزه از او انساني تسلیم نساخته، او در چهارچوب اندیشهاي خود است که براي امید تلاش ميکند. در نگاه او خود امید مهم است و امید یعني باز گذاشتن در؛ درواقع در جهاني که نگاه مایکها به هستي معطوف است، لینگها ميدانند که خیليچیزها از چشم آنها پنهان مانده و این امید به ناپیداها و نامعلومهاست که لینگها را وادار به لبخند ميکند. چنین لبخندی با لبخند میمونها تفاوت دارد. میمون نمایندهي تقلید است و خندهاش خندهاي تقلیدي است، اما لینگها لبخند ميزنند. این تفاوت قابلتأمل است. دلیل اینکه لینگ و مایک ميتوانند باهم گفتوگو کنند و مفاهیم جهان اندیشهايشان را باهم به اشتراک بگذارند و آن زبان مقدس را کشف کنند همین است که هردو به عجز انسان آگاه هستند و درعینحال دست از تلاش برنميدارند. این خصیصه کیفیتي ابزرود به داستان ميبخشد و هرچه به مرگ نزدیک ميشویم، بارزتر شده، بیشتر بر فضاي داستان حاکم ميشود؛ بهعبارتي ميشود گفت داستان از کنار هم قرار گرفتن دو نگاه ماتریالیستي و مسیحي در مواجهه با مرگ شروع و درپایان در فضایي ابزورد مستقر ميشود.
ازقضا آن کسي که در معرض مرگ قرار دارد مایک است. پس او بیشتر تلاش ميکند برای اینکه بفهمد امید لینگ از کجا نشئت ميگیرد. لینگ ميگوید دکترها نميتوانند همهچیز را بدانند. این گزاره براي هر دوِ آنها درست است: در جهان مایک از تجربهي عیني برميآید و از زبان یک تجربهگرا قابلتوجیه است، در جهان لینگ از تجربهاي شهودي نشئت ميگیرد و از انسان مؤمن برميآید. لینگ ميگوید تجربهگرا نیست؛ مؤمن است. مایک چشمانتظار شانس است، لینگ براي رحمت دعا ميکند. مایک باوجوديکه ميداند مرگ حتمي است، به قرصها و دکترها اعتماد ميکند، لینگ به سوپ جو و لوسیون گیاهي دل بسته.
هرچه به پایان داستان نزدیک ميشویم، دیالوگهایي که نشانهي تردید هر دو نفر در دیدگاهشان است بیشتر ميشود. این دیالوگها همچنین نشانهي همدلي و نزدیک شدن این دو دیدگاه براي رسیدن به درکي مشترک از پدیدهي مرگ و تولد در نگاه ابزورد داستان هستند: وقتی لینگ ميگوید: «حرفهاي خدا توي این دنیا هم معني داشت»، توجهش به وجه استعاري «کتاب مقدس» جلب شده و دنبال ترجمان این کتاب در جهان هستي است. وقتی مایک ميگوید: «فکر ميکنم وقتش باشد یکي از آن لبخندهاي درستوحسابيات را بچسباني به صورتت و همانجا نگهش داري؛ چون کار ما دیگر از دلیل و منطق گذشته.»، نیاز و تمایل دارد معجزهي لینگ و لبخندش را باور کند. او در آستانهي مرگ به تمام ابزارهاي بشر براي مواجهه با مرگ احتیاج دارد. ميگوید: «دنیا، یا خدا ــ اسمش را هرچه ميخواهي، بگذار ــ یک کارهایي ميکند که ما چیزي ازش سر درنميآوریم؛ نميفهمیم.» از زبان یک مادهگرا این یعني به رسمیت شناختن نیستها.
در یکي از دیالوگهاي کلیدي که از آخرین مکالمههاي مایک و لینگ است، مایک ميگوید: «اشتباه ما این بود که بهجاي شانس، براي رحمت دعا کردیم. دست خودمان را رو کردیم. نشان دادیم که آمادهایم یکجورهایي با هرچیزي کنار بیاییم.» مایک و لینگ در ابتداي داستان خیلي زود سر این دو واژه به توافق رسیدهاند و ایندو را در جهانهاي متفاوت اندیشهاي خود متناظر فرض کردهاند. اما جملهي «دست خودمان را رو کردیم» اشاره به یک نوع بازي دارد: اینکه هردو ميدانند تمام این جهان ذهني بازي بشر است براي ساختن مفاهیمي که بتواند با اتکا به آنها با مرگ مواجه شود. تمام اینها وجهي استعاري و نه عیني دارند و تنها با این پذیرش است که ميتوان به زباني مشترک و مقدس رسید. لینگ در آخرین دیالوگ به مایک ميگوید که «خدا با تو به من نعمت داد و با من به تو.» این براي نگاه خداباور لینگ نوعي اتکا به بشر است و چشم برداشتن از معجزه بهصورت غیراستعاري آن؛ همان دیدگاهي که معتقد است فهم و توان بشر بسیار ناچیز است، اما تنهانعمتي است که داریم.
1. God’s Goodness. (2002).
2. Marjorie Kemper (1944–2009).
